سعید نعمتالله نویسنده سریالی که دیالوگهایش از شدت تشابه با آثار کیمیایی خندهدار شده بیان کرد⇐احترام تلویزیون است که مرا دنبال خودش میکشاند/مرتضی ميرباقري، يكي از دموكراتترين مديران تلويزيون است!/در تلویزیون بخشي به نام نمايش داريم كه يك سري آدمهاي باشرف در آن كار ميكنند!/به خدا تا حالا مميزي تلویزیون به كارهاي من نخورده است!/طبق آماري كه من دارم «زیر پای مادر» با خانوادهها ارتباط برقرار كرده/{با اشاره به توهین بهناز جعفری} اگر من بودم آن اتفاقها نميافتاد چون آدمها يك احساس احترامي برايم قايلند!!!/بهناز اين حرف{شما انگار خماري!} را نزده است. اين حرفها فرمايشات آن داروهايي است كه او مصرف كرده بود/بايد بپذيريم كه رامبد جوان حال مردم را خوب ميكند/بخش خصوصی بیشتر از تلویزیون درگیری ممیزی است!/آدمي كه بعدها معلوم شد مفسد اقتصادي است، از من خواست درباره شركت هواپیماییاش برايش فيلمنامه بنويسم!/دوست داشتم قصه عشق عروس به پدر شوهر را بنويسم!!!/ پدرم، ناصر بتول، بود و حسين رمضونيخي پسرخاله پدرم بود/ نيمي از فضای مجازی به اشغال اوباش درآمده است/ اوضاع اقتصادي اين روزها نسبت به گذشته خيلي بهتر شده است!
سینماروزان: هرچقدر که حمید نعمت الله توانسته با در دستور کار قرار دادن تنوع در آثار سینمایی اش و کار کردن در گونه های متنوع مورد توجه قرار گیرد سعید که ده سالی از او کوچکتر است نتوانسته مسیر متنوع و رو به کمالی را در نوشته هایش پی گیرد.
به گزارش سینماروزان افتادن در دایره ای بسته از آدمها که از یک طرف میخواهند کوچهبازی به نظر بیایند و از طرف دیگر لقمان(!!) موجب شده سریالهایی که سعید نعمت الله می نویسد به لحاظ دیالوگ تقریبا رونوشتی از یکدیگر باشند.
تازه ترین سریال سعید «زیر پای مادر» که رمضان امسال روی آنتن رفته از شدت تکرار مکررات در این نوع دیالوگ نویسی که به آثار کیمیایی پهلو می زند با انتقادات فراوان روبرو شد. با این حال سعید نعمت الله در تازه ترین گفتگویش که با «اعتماد» انجام شده همچنان از این گفته که سریالش با خانواده ها ارتباط برقرار کرده!
سعید نعمت الله در گفتگوی پیش رو البته به مانند گذشته تا توانسته برای رسانه ملی نوشابه باز کرده و بر فضای مجازی که بازتاب دهنده نقدهای بی سانسور مخاطبان به محصولات نمایشی است تاخته است.
متن کامل گفتگوی سعید نعمت الله را بخوانید:
علاقهتان به فيلمنامهنويسي آن هم در حوزه مسائل اجتماعي از كجا شكل گرفت؟
هفت ساله بودم كه نخستين قصههاي زندگيام را نوشتم. آن موقع اوضاع خيلي بهتر بود، چون جايي به نام كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان با اساتيد جذاب وجود داشت. همان روزها قصهاي نوشتم كه جايزه گرفت. يادم ميآيد از مدرسه برميگشتم و كارنامهام را گرفته و رياضي اول ابتدايي را تجديد شده بودم. تجديد شدن برايم مهم نبود و فقط نگران ناراحتي مادرم بودم. خوشحال بودم كه آن روز ميخواهم در كانون قصهخواني كنم. كارنامه را روي ميز گذاشتم، خانم بهرامي نامي كلاس را ميگرداند. (ميخندد) خندهام براي اين است كه يادم افتاد آن روزها آدمها چقدر بيتوقع كار ميكردند. در حال قصه خواندن بودم كه خانم بهرامي كارنامهام را از روي ميز برداشت و تجديديام را ديد. در عالم بچگي ميخواستم بدانم عكسالعملش چيست. كارنامه را كه برداشت، يك پاكت روي ميز گذاشت. پاكتي كه شبيه پروانه بود. قصهخواني كه تمام شد، خانم بهرامي گفت رياضي را تجديد آوردي؟ عيبي ندارد عوضش قصهات در منطقه اول شده و اين پروانه هم جايزهات است. جايزهام پروانه طلايي بود كه به محض رسيدن به خانه، به مادرم دادم. او هم به خاطر تجديدي چيزي نگفت، از رتبه آوردنم براي قصهخواني خوشحال شد و فقط گفت شهريور قبول شو!
من از كانون پرورش فكري قصهنويسي را شروع كردم و جلوتر رفتم. يادم است وقتي در راهنمايي انشا مينوشتم باور نميكردند خودم نوشتم و ميگفتند اين انشا كار بزرگترت است. همه علاقهام به داستان هم در راستاي زندگيام و به واسطه برادرم حميد كه ١٠ سالي از من بزرگتر بود، شكل گرفت. يادم است حميد ١٩ ساله بود و من ٩ ساله، ميخواست فيلم بسازد و از من خواست برايش بازي كنم. فيلم هشت ميليمتري به نام «توپ». حميد نعمتالله با همكاري هادي مقدمدوست، علي توانا و فيلمبرداري محمدرضا سكوت اين فيلم را ساخت. من در اين فيلم بازي كردم. بعد از «توپ» هم فيلم ديگري به نام «اتفاق آخر» ساخت و در آن هم بازي كردم. به خاطر بازي در اين فيلم در جشنوارهاي كه در تئاترشهر برگزار ميشد، جايزه بهترين بازيگر را گرفتم! آن موقع جايزه نقديام را گرفتند و به جاي آن آرشيو مجلات فيلم و دنياي ورزشي را به من هديه دادند. اتفاقا اين جايزه را بيشتر دوست داشتم. بعد از آن هميشه ميگفتم خدايا من دوست دارم نويسنده باشم. ديپلمم را گرفتم و فصل دانشگاه شد، دنبال برپا كردن مقدمات دانشگاه بودم تا اينكه يكي از دوستان شاعرم به نام صمد، دستم را گرفت و مرا برد به تاريكخانه مادرش. مادرش عكاس بود؛ كتابخانه بزرگي هم در همان تاريكخانه بود. صمد به من گفت سعيد دانشگاه اينجاست. اگر شوق آن طرف را داري برو اما دانشگاه واقعي اين كتابهاست. اينجاست كه ميتواني يك چيزهايي را ياد بگيري. او مرا از رفتن به دانشگاه منصرف كرد و واقعا كتابها و نوارهايش برايم دانشگاه بود. بعد از آن هم مدام مينوشتم.
يعني از همان ابتدا درآمدتان از نوشتن بود؟
آن موقع دفتر مونتاژي داشتم كه درآمد خوبي داشت، يعني جزو جوانهاي پولدار آن دوران بودم.
تدوين ميكرديد؟
كار تدوين و فروش فيلم آن هم به صورت يواشكي! فيلمهاي غيرمجاز بيرون ميداديم و چون آن موقع بيشتر فيلمها غيرمجاز بود! يك روز به اين نتيجه رسيدم چون درآمدم از جاي ديگري است، اگر سراغ نوشتن بروم برايم اتفاق بدي نميافتد.
حميد نعمتالله در معرفيتان به دنياي سينما نقش داشت؟ چون نخستين فيلمنامهتان سينمايي بود؟
حميد آدم سرسختي است و اهل معرفي كردن كسي نيست، من هم هيچوقت از او نخواستم اين كار را بكند. خودم يك تنه تلاش كردم و خدا هم كمك كرد و توانستم شروع كنم به نوشتن. «حوالي اتوبان» نخستين كار سينمايي بود كه فيلمنامهاش را نوشتم و قبل از آن هم يكي، دو تلهفيلم براي تلويزيون نوشته بودم. بعد از آن سريالي نوشتم كه كارگردان آن را خوب نساخت و اسمم را از تيتراژ درآوردم. بعد هم همزمان «رستگاران» را نوشتم.
اگر حمايت حميد نعمتالله را نداشتيد، چطور توانستيد وارد جمع سينماييها شويد و «حوالي اتوبان» را بنويسيد؟
دفتري بود كه در آن يك سري فيلم براي پليس ساخته ميشد و خروجياش جايي هم پخش نميشد. فيلمهايي كه فقط به خلافهاي پليس معطوف بود و براي آموزش به نيروهاي پليس ساخته ميشد. حميد در آن دفتر همكاري ميكرد. يكبار از من خواستند فيلمنامهاي كه آدم باسابقه و اسم و رسمداري نوشته بود، بازنويسي كنم. بعد از موفقيت بازنويسي آن فيلمنامه با من قرارداد بستند. اين شد بهانه ورود من. بعد از «حوالي اتوبان» و سريال «رستگاران»، فيلمنامه سينمايي «طاووسهاي بيپر» را نوشتم كه كار خيلي عجيبي بود چون همه اسمشان را به عنوان فيلمنامهنويس پاي آن كار زدند!
«طاووسهاي بيپر» كار جواد مزدآبادي بود؟
بله متاسفانه و خيلي از بازيگران آن كار به واسطه فيلمنامه جذب شده بودند. بعد از اين فيلم به واسطه اشتراك ذهنياي كه با يكي دو نفر از نزديكانم داشتم، متوجه شدم مديوم تلويزيون برايم خيلي جذاب است.
مديوم تلويزيون چه جذابيتي برايتان دارد؟
مديوم بامزهاي است. سالها پيش كه مثل حالا ماهيچه قلبم ضعيف نبود، داشتم جايي ميرفتم و مجبور بودم چهار طبقه را با پله بالا بروم. به هر پاگردي كه ميرسيدم بعضي از ديالوگهاي فيلمنامههايم را از داخل خانهها ميشنيدم. اين ارتباط با مخاطب هميشه برايم جذاب است. نكته ديگر اين است برخلاف آنچه هميشه ميگويند كه تلويزيون زياد دچار مميزي و سانسور ميشود، اتفاقا بخش خصوصي خيلي بيشتر درگير اين مميزي است. ميدانيد چرا؟ چون در بخش خصوصي سرمايهگذاري شخصي حاكم است و مدام ميخواهند تو را به آنچه خودشان تمايل دارند معطوف كنند. بخش خصوصي مدام به گيشه فكر ميكند.
از كجا به اين نتيجه رسيديد؟ تجربه شخصيتان است يا از دور قضاوت ميكنيد؟
در سه ساله اخير، پيشنهادهاي زيادي از شبكه نمايش خانگي با اسپانسرهاي معروف داشتم. آدمي كه بعدها معلوم شد مفسد اقتصادي است، يك روز سر صحنه يكي از كارهاي ما آمد. او شركت هواپيمايي داشت و ميخواست من درباره آن شركت برايش فيلمنامه بنويسم و او هم اسپانسر شود. من به او گفتم شما پولداري و من نميتوانم با شما كار كنم چون ذهنيت ما خيلي با هم متفاوت است. همين چيزها را ديدم كه ميگويم امنيت تلويزيون خيلي بيشتر است. سريال «لبخند رخساره» از ابتدا تا انتها ١٠ ثانيه هم مميزي نشد. يكبار به ما نگفتند چرا فلان بازيگر يا فلان آدم را آورديد! تلويزيون براي من خيلي جذاب است و به واسطه اين مديوم ميتوانم با مردم ارتباط برقرار كنم. حميد هم همين حس را به تلويزيون دارد. او بعد از آخرين فيلم سينمايياش، دوباره سراغ ساخت تله فيلم آمده است.
علاقه و پايبندي شما به تلويزيون به اين دليل نيست كه يك سري الزامات اين مديوم را خوب شناختيد؟ به نظر ميرسد بعد از اين همه كار ميدانيد نبايد سمت چه چيزهايي برويد.
مگر سيروس مقدم الزامات تلويزيون را خوب نميشناسد؟ مگر يك كاري به نام «تا ثريا» از او پخش نشد كه پنج قسمتش را حذف كردند؟ مساله شناخت الزامات نيست. من در خانهام قانوني دارم كه هر كس وارد ميشود بايد كفشهايش را دربياورد، حالا بعضيها چندقدم هم با كفش داخل آمدهاند. حكايت كار ما در تلويزيون همين است. ما براي همين چندقدم و رسيدن به اين موقعيت بهقدر كافي جنگيدهايم. بارها شده از يك پروژه انصراف دادم. زماني تو مجبوري كار كني تا نيازهاي ماليات مرتفع شود. خدا رو شكر من نياز مالي ندارم. يعني دارم، همهمان داريم، اما ياد گرفتم با چيزهايي كه دارم زندگي كنم. بخش مالي ماجرا من را به سمت تلويزيون سوق نميدهد. اين احترام است كه من را دنبال يك پروژه ميكشاند.
احترامي كه از آن حرف ميزنيد، يعني چه؟
يعني معني ناظر كيفي در كارهاي ما عوض ميشود و فضايي به وجود ميآيد كه اين آدمها به برادر و دوست تبديل ميشوند. خيلي از ناظر كيفيها هم اينطور نيستند. البته اين را هم بگويم تكليف ما از همان روز اول با تلويزيون روشن است، يعني همهچيز را حل ميكنيم. من با خيلي از مديران كار كردم و آنها هيچوقت حرف منطقي را رد نكردند. خيليها به من ميگويند نگو من با تلويزيون مشكل سياسي دارم، اما من ميگويم كه با تلويزيون مشكل سياسي دارم ولي ميتوانم با بخش نمايش آن كار كنم. خوشبختانه همه آدمهايي هم كه ما با آنها كار كرديم آدمهاي دموكراتي هستند، همين آقاي ميرباقري، يكي از دموكراتترين مديران تلويزيون است.
يعني تا اينجا هيچ كدام از فيلمنامههاي شما در تلويزيون دچار مميزي و سانسور نشده است؟
همه نزديكانم كه تعدادشان هم زياد نيست، من را ميشناسند و ميدانند به ماندن تحت هر شرايطي تن نميدهم. دست به قهر كردنم و رفتنم خيلي خوب است! ماجرا اين نيست كه بنشينم و وقتم را صرف مميزيهاي تلويزيون كنم، به خدا تا حالا مميزي به كارهاي من نخورده است! من آن چيزي كه خواستم را نوشتم. بله شايد دوست داشته باشم يك روزي قصه عشق عروسي به پدر شوهرش را بنويسم! اگر سوييس بودم حتما مينوشتم، اما ميدانم اينجا نميشود سراغ چنين داستاني رفت! به همين خاطر با صراحت ميگويم تمام آثاري كه از من پخش شده، در مجموع ١٠ دقيقهاش هم درنيامده است.
نگفتيد دغدغهتان نسبت به مسائل اجتماعي از كجا شكل گرفت؟
من تهرانيام و هيچوقت در زندگيام شهرستان نداشتهام. بچهها تابستانها كه تعطيل ميشدند هميشه جايي داشتند كه بروند اما من جايي نداشتم و زياد در كوچه و خيابان ميگشتم. از خانهمان كه سمت وحيديه بود تا ميدان انقلاب ميرفتم و كتابفروشيهاي راسته انقلاب را خيلي دوست داشتم. يادم است فيلمنامه «كاغذ بيخط» ناصر تقوايي را حد فاصل انقلاب تا وحيديه تمام كردم. خلاصه كه خيلي چرخيدم و خيلي آفتاب تهران خوردهام. خاستگاهم اما طبقه متوسط است، متوسط به لحاظ اقتصادي يك ذره پايين و به لحاظ فرهنگي رو به بالا.
امروز كه با اين شرايط زندگي نميكنيد!
حالا خانهام سعادتآباد است اما خاستگاهم هنوز جاهايي است كه از آنها خاطره دارم. من آدم تا خرخره احساساتي هستم. هنوز خواب خانه مادرم را ميبينم. اينكه كسي بخواهد گذشتهاش را ترك كند، بهاي سنگيني دارد و من نميخواهم اين بها را پرداخت كنم.
به نظرم علاقهتان به گذشته باعث شده در خلق شخصيتهاي فيلمنامههايتان ايدهآلگرا شويد.
ممكن است آدم ايدهآلگرايي باشم اما اين اتفاق با ديد و سليقه خودم افتاده است. من به عنوان يك انسان افكار خودم را دارم. وقتي فيلمنامهاي به من سفارش داده ميشود، من بايد آن را بنويسم. شما كه نميتوانيد اين فيلمنامه را بنويسيد چون به شما سفارش ندادهاند. همانطوركه من نميتوانم افكار شما را بنويسم چون يا نميدانم چيست يا اين افكار را بلد نيستم. من آن چيزي كه بلد هستم و فكر ميكنم درست است، بايد بنويسم. اتفاقا من خيلي كم تخيل ميكنم و بيشتر ميبينم. ما در جامعهاي زندگي ميكنيم كه متاسفانه يا خوشبختانه در آن خيابان به خيابان تا زانو در سوژه فرو ميرويد. هر كسي هم يك مدل از اين سوژهها را انتخاب ميكند. يكي مدل رئالتري را انتخاب ميكند و يكي مثل من واقعيتي را انتخاب ميكند و در عين حال در روايت داستانش به غلو كه از اصول نمايش است پايبند ميماند. اما در مورد آرمانگرايي بايد بگويم، آرمانگرايي مطلق براي من خانواده و وطنم است؛ وطني كه با اعتقادات خودم منطبق است. بعد از آنها ميتوانم بقيه چيزها را ببينم و درك كنم.
اين پايبنديتان به خانواده باعث ميشود هميشه داستان سه نسل مختلف را به صورت همزمان و موازي در فيلمنامههايتان دنبال كنيد؟
از آنجايي كه عمر طولاني ندارم، دلم ميخواهد هر سه نسل را با خودم داشته باشم. از طرفي فكر ميكنم نسل امروز از آرمانهايي كه در ذهن من بود، فاصله گرفته است. بله، كار نمايش سرگرم كردن مردم است و هيچ رسالت ديگري به جز اين ندارد. حالا در اين داستانهاي سرگرمكننده تو ميتواني حرفهايي پيدا كني كه مخاطب آن را بشنود. من شرايط معلم شدن ندارم و به همين خاطر تجربيات زندگيام را در فيلمنامههايم ميآورم. آرمانگرايي من فالاچيوار نيست، ناهنجاري نيست. اين را هم بگويم كه از نظر من آرمانگرايي با كمالگرايي فرق دارد. من آدم كمالگرايي نيستم مگر در مورد دخترم. من درباره خانواده و وطنم آرمانگرا هستم. وطنم را هم تيم ملي فوتبال نميبينم. يعني اين چيزها نميتواند خيلي خوشحالم كند. انتخابات ميتواند خوشحالم كند، اينكه مردم به دانايي ميرسند و از بيتفاوتي خارج ميشوند و راي ميدهند، برايم خيلي دلانگيز است.
شما خودتان از تغيير جامعه حرف ميزنيد و از رسيدن به آگاهي، چطور ميشود در اين شرايط از مردم انتظار داشت به سمت سنتها و گذشتهاي برگردند كه از آن عبور كردند؟ اتفاقي كه شما در فيلمنامههايتان مردم را به آن تشويق ميكنيد.
تلويزيون در طول يك سال چند سريال ميسازد؟ مثلا اگر بگوييم ٣٠ سريال و ٦٠٠ برنامه تركيبي در طول يك سال با محوريت جوانان ساخته ميشود، در اين ميان فيلمنامههايي كه من دو سال يكبار ميسازم، گم است. همه آنهايي كه اين برنامهها را ميسازند، ميتوانند جامعه را متغير ببينند و من هم در فيلمنامههايم ميتوانم فلاشبكهايي به گذشته بزنم. خانواده من اهل مونولوگ بودند. كوچكترها ساعتها پاي حرف بزرگترها مينشستند و ساعتها به حرف آنها گوش ميدادند. به خصوص من كه هفتاد نسلم تهراني بودند. حسين رمضونيخي پسرخاله پدرم بود. پدرم، ناصر بتول، يكي از آدمهاي بنام بازار تهران و پر از خاطرات جذاب بود. مادرم هم به همين شكل. به غير از خانواده، دارم كساني را كه ساعتها درباره خاطراتشان با هم حرف ميزنيم. آدمهايي كه نميتوانم اسمشان را بياورم چون شما اجازه چاپ اسم آنها را هم نداريد! من با مرام و مسلك اين آدمها جلو ميروم. ميان اين همه برنامه و در شرايطي كه فضاي مجازي همهچيز را اشغال كرده است، هر دو سال يك فيلمنامه اينچنيني به نظرم اتفاق عجيبي نيست. اين را هم درباره فضاي مجازي بگويم كه نيمي از آن به اشغال اوباش درآمده است. آن اوباشي كه به فلان فوتباليست آرژانتيني و فلان بازيگر كه از نامزد رياستجمهوري حمايت كرده، فحش ميدهند! من و بهرنگ توفيقي ٣٠، ٤٠ كامنت را از صفحه مجازيمان پاك نكرديم. از آنها اسكرينشات گرفتيم كه بعدها بگذاريم روي صفحهمان و بگوييم اينها منتقد سريال «لبخند رخساره» بودند. هيچ لفظي كمتر از فحش به اموات و ناموس، بچه، مادر، خواهر در اين كامنتها نيست. براي همين ميگويم تلويزيون همچنان نجيبتر است و تو حيرت ميكني چطور اين اوباش به خودشان اجازه اين اظهارات را ميدهند. من به دليل خيلي شخصي در فضاي مجازي حضور دارم و ميخواهم از خودم يادگاريهايي براي دخترم به جا بگذارم.
فكر ميكنيد دختر شما، بعدها كه بزرگتر شد، ميتواند با دنيايي كه پدرش در فيلمنامههايي كه نوشته، ارتباط برقرار كند؟ او به مناسبات و ايدهآلهاي دنياي شما تن ميدهد؟
من تلاشم را ميكنم. تهش اين ميشود كه خوشبختي تنها در اين است كه زندگي را به شيوه خود سپري كني. اين حرف من نيست و بزرگي اين حرف را ميگويد. من به او ميگويم از اين شيوه زندگي كردن و احترام گذاشتن به بزرگتر، جواب گرفتهام. از احترام و عشقي كه به مادرم داشتم لذت بردم و جواب گرفتم. تنها عشقي كه در زندگيام تجربه كردم مادرم و بعد از آن با درجه پايينتر دخترم است. مهم اين است من كارم را انجام دهم اما اگر او دنياي مرا نپذيرفت مانعش نميشوم. آنجايي كه سقوط ميكند مانعش هستم اما بقيه زندگياش براي خودش است. در مورد همسرم هم همينطور است. از بياهميتترين چيز كه پوشش اوست گرفته تا تفكراتي كه دارد، همه مال خودش است. من ازدواج نكردم كسي را شبيه خودم كنم. مگر من چه هستم كه بخواهم كسي را هم شبيه خودم كنم! او شبيه خودش است و من هم شبيه خودم! آنهايي كه ميگويند زن و شوهرها به مرور شبيه هم ميشوند درست ميگويند، اما من تلاش كردم اين اتفاق نيفتد تا زندگيام راكد نماند.
پررنگ بودن نقش زنان در كارهايتان هم از همين ديدگاه ميآيد؟
زنان در جامعه ما احترام ويژهاي را كه بايد داشته باشند، ندارند. احترام زنها نه تنها از مردها كمتر نيست، بلكه بايد بيشتر هم باشد. من در جامعه زنهايي را ميبينم كه درگير انواع و اقسام ظلمها شدهاند و همچنان فداكارانه ايستادهاند. در خانه ما مادرسالاري بود. به معني غليظش نه، اما ياد گرفتيم مادرمان روش خودش را دارد و پدر هم روش خودش را. ياد گرفتيم بخشي از خانواده ميتواند مذهبي باشد و بخشي هم ميتواند غيرمذهبي بماند. زنها هميشه نقطه اتكاي فيلمهاي من بودند. يادم است مديريت وقت شبكه، زمان پخش «رستگاران» به من ميگفت خيلي فمينيستي مينويسي اما من به او گفتم فمينيستي نيست، واقعيت است! در «لبخند رخساره» هم آتنه نامي است كه گذشتهاي را براي خودش رقم زده است. درست يا غلط به هر حال جبران كردن را بلد است و ميخواهد براي پسر همسر سابقش جبران كند. كاري به سياست ندارم، اما ميخواهم بدانم همه آنهايي كه براي جنگ رفتند اهداف سياسي داشتند؟! نه! نداشتند. همه مادرهايي كه فرزندانشان را به جبهه فرستادند، به جاي خيليها تاوان دادند! در مملكتي كه زنها پيشتاز فداكاري بودند بايد نصف مردها ارث ببرند! ما در تقسيم ارث خانوادگيمان به اين شيوه عمل نكرديم، و همه اندازه هم سهم بردند. اينها اعتقادات شخصيام است و ممكن است بعضيهايشان درست و بعضي هم غلط باشند اما من بايد با همين اعتقادها جلو بروم. در «لبخند رخساره» ريشه همه مشكلات آتنه از جايي شروع شد كه شوهرش به او تهمت زد. او ديگر نتوانست زندگي كند. تهمت آدم را پير ميكند. من برادري داشتم كه مجروح جنگي بود و آن شبي كه رفت آيسييو و فردايش فوت كرد حرف عجيبي به من زد. گفت سعيد اگر روزي زنت را تحقير كردي، آن زن ديگر برايت زن نميشود! ميدانست من آن زمان سر پر شر و شوري دارم و اين جمله هميشه در گوشم زنگ ميخورد. اين را هم بگويم كه گاهي دلم براي گذشته و دوران جنگ تنگ ميشود چون به نظرم آدمهاي جنگ خيلي مهربانتر از آدمهاي صلح بودند.
شما از مهرباني حرف ميزنيد در حالي كه شخصيتهاي سريال «زير پاي مادر» همهشان از ابتدا تا انتها با خشم دروني زندگي ميكنند.
چون در يك جامعه عصباني و خشمناك زندگي ميكنند. در يك بازي فوتبال بازنده و برنده چنان تو را درگير خشونت ميكنند، كه حيرت ميكني. در انتخابات بخش بازنده بلايي سر برنده ميآورد آن هم با مشتهاي گره كرده كه تو ميماني! در اين مملكت سر يك جاي پارك آدم ميميرد. من هر روز در خيابان دعوا ميبينم. آدمها با همين اعصاب خراب به خانه ميروند و براي اعضاي خانوادهشان تصميمگيري ميكنند. اين را هم بگويم كه جامعه ما جامعه مونولوگ است. من ساعتها ميتوانم حرف بزنم و اين ناشي از خودخواهي و بيماري خود فيلبيني من است. همين خودخواهي باعث ميشود، مجري تلويزيون در يك برنامه بگويد من صداي ملتم! او اين حرف را بر چه اساس ميزند؟! همه خودشان را صداي ملت ميدانند! جامعه ما عصباني است. حالا تو ميخواهي همه مشكلاتت را با يك سريال حل كني؟ ميخواهي قيمت دلار را با يك سريال پايين بياوري يا گراني را كم كني؟ هر چند كه اوضاع اقتصادي اين روزها نسبت به گذشته خيلي بهتر شده است. حالا تو جرات داري اين مساله را در فضاي مجازي بنويسي!
چه لزومي دارد اين عصبانيت را در شخصيتهاي فيلم ببينيم، همان چيزي كه هميشه از آن فرار ميكنيم؟ شايد به همين واسطه مردم به خشونت تشويق شوند!
من بلد نيستم كار ديگري بكنم. ممكن است خيليها از اين عصبانيت عبور كنند و از آن طنز بسازند، مثل محسن تنابنده و سيروس مقدم كه سريال «پايتخت» را ساختند. من فكر ميكنم، تلويزيون مثل يك ويديوكلوبي است كه بايد هر نوع برنامهاي در آن باشد. اگر اينطور نيست، ضعف دارد. طبق آماري كه من دارم ميدانم «لبخند رخساره» با خانوادهها ارتباط برقرار كرده، البته با يك بخشي هم ارتباط برقرار نكرده چون ميخواهند بخندند و شادي كنند. پس بايد دنبال اين باشيم چرا امسال در اين ويديوكلوب فيلم طنز نيست. تخصص من اين است اما در اين ويديوكلوب بايد «وضعيت سفيد» و «پايتخت» هم باشد. من به شخصه از اينكه تلويزيون به عقب برگشته و مثل سالهاي قبل برنامههاي تركيبي مهمانمحور و بازيگرمحور ميسازد ناراحتم، اما خب بايد بپذيريم كه رامبد جوان حال مردم را خوب ميكند. من ميگويم نبايد به اينجا برميگشتيم اما حالا كه برگشتيم دم رامبد جوان گرم! مادر خودم در دورهاي افسرده بود و خيلي وقتها با سريالهاي مهران مديري ميخنديد. من هم به همين خاطر هميشه آقاي مديري را دعا ميكردم. اما تلخ بودن هم يك ژانر است. با اين همه انگار امسال ايام سوگواري در تلويزيون بيشتر بود و پدر سريال ما را هم با همين ايام سوگواري درآوردند. اما در كل كسي نبايد توقع داشته باشد برنامههاي تلويزيون مشكلات جامعه وقتي حل ميشود كه به دولت به عنوان تداركاتچي نگاه نشود و اجازه بدهند كارش را كند.
شما كه گفتيد دچار مميزي نشديد؟
فيلمنامه تغيير نكرد اما پخش آن تغيير كرد. مثلا من سكانس عروسي دارم و قرار است موسيقي متناسب با اين سكانس روي آن گذاشته شود اما به خاطر همزماني با روزهاي سوگواري، موسيقي غمگين روي اين سكانس ميگذارند. من گفتم خب سريال را پنج روز پخش نكنيد! اما نپذيرفتند. تازه پخش شبكه يك بهترين ميزان همكاري را با ما كرد. به آنها هم ميگويند پنج روز سوگواري است و چارهاي ندارد. «لبخند رخساره» اصلا براي ماه رمضان نبود.
در نهايت پخش سريال در روزهاي ماه رمضان كه به نفع شما شد.
اين ششمين كار من است كه در ماه رمضان پخش ميشود و بگويم پخش سريال در ماه رمضان هيچ خيري ندارد. اتفاقا حاشيه زياد دارد و همه ميخواهند درباره آن نظر دهند. البته صفر تا صد يك پروژه من نيستم. مثلا امسال آقاي زند وكيلي براي سريال ما خواند و من صدايش را خيلي دوست دارم اما انتخاب من نبود.
يعني شما موقع فيلمبرداري سر صحنه نميرويد؟
چرا. برايم اين مهم است چيزي كه نوشتم درست اجرا شود. البته چيزي كه نوشتم وحي منزل نيست. همه نظر ميدهند اما آره يا نه نهايي را من ميگويم. من زرنگتر و باهوشتر از آن هستم كه بخواهم براي كارگردان تعيين تكليف كنم.
اما با هر كارگرداني هم كار نميكنيد.
آن كارگردان بايد به دنياي من نزديك باشد. با كارگردانهاي زيادي كار كردم، اما بايد همديگر را بفهميم. اگر همديگر را نفهميم اصلا نيازي به كار كردن نداريم. شما اصلا تصور نكن من از اين كار دنبال پولم. نه گفتن به خيليها برايم سخت است.
در همين فضايي كه كار ميكنيد، چقدر پذيراي نقد هستيد؟
خيلي كم. اولا به خاطر اينكه تو معمولا به اكثريتي كه از كارت رضايت دارند، بيشتر ميبالي و در ثاني بيشتر آنهايي كه نقد ميكنند را نميشناسي. مثلا اگر حميد از من انتقاد كند يا هادي مقدمدوست، چون ميشناسمشان حرفشان را گوش ميكنم، اما خيلي از منتقدها را نميشناسم.
اين منتقد گاهي ميتواند مخاطب باشد.
مخاطب هميشه حق دارد چون با پول او اين سريالها ساخته ميشود. اما اگر همزمان با اين سريال برنامه مورد علاقه او از شبكه ديگري پخش شود عصباني نميشود. من در مقابل مخاطب دستم بالاست.
پس در حالت عادي اگر نقد منصفانهاي چه از طرف مخاطب و چه منتقد بشنويد، ميپذيريد. چون خيليها ميگويند سعيد نعمتالله تحمل شنيدن نقد را ندارد!
تحمل شنيدن نقد از هر كسي را ندارم. گاهي بحثهايي مطرح ميشود كه اگر منتقد فقط يكبار يك كتاب فيملنامهنويسي را ورق بزند، جواب سوالهايش را پيدا ميكند.
خودتان چقدر منتقد كارهايتان هستيد؟
خيلي وقتها. گاهي از نوشتن يك سكانس با همه حساسيتهايي كه به خرج ميدهم، پشيمان ميشوم.
اخيرا اتفاقي در نشست خبري سريال «زير پاي مادر» افتاد كه از قضا درراستاي عصبانيتي است كه در سريال ديده ميشود، همان چيزي كه از مواجهه با آن بيزاريم. اين اتفاق را چطور ارزيابي ميكنيد؟
ما در كشوري زندگي ميكنيم كه ناچاريم سياستزده باشيم چون همه حق و حقوقمان را نميدهند. در روزهاي پيش از انتخابات ميديديم مشاوران فلان كانديدا به نامزدشان ميگفتند فلان تهمتي كه زديم چقدر به رايمان اضافه كرده است! جامعه هم به همين سمت گرايش پيدا كرده است. من در آن نشست نبودم اما ميدانم جلسه نقد و بررسي نبوده و جلسهاي براي خبررساني بوده است. خبرنگارهاي آن جلسه مهمان بودند. اتفاقاتي كه در آن جلسه افتاد نبايد در يك جلسه خبري ميافتاد. بعد از آن جلسه پستي را در اينستاگرامم گذاشتم با اين متن كه بهناز جعفري بودن سخت است و به واسطه آن خيليها به من حمله كردند. ماجرا اينطور بود كه كنفرانس خبري تمام شده بود و بهناز شروع ميكند به پرخاشگري بدون اينكه بداند جلسه نقد و بررسي نيست. اگر من بودم اين اتفاقها نميافتاد چون اين آدمها يك احساس احترامي برايم قايلند. من دلم ميشكند به آقايي با آن سن و سال بگويند شما انگار خماري! اما ميخواهم بگويم بهناز اين حرف را نزده است. اين حرفها فرمايشات آن داروهايي است كه او مصرف كرده بود. شما نميدانيد اماس چه معضلاتي دارد. من در پروژه ديدم. به همين خاطر ميگويم آن حرفها، فرمايشات قرصهاست. من از بيادبي او حمايت نكردم و تا آخر ماجرا هم پايش هستم. اتفاقا پاي كسي هستم كه با او قهرم. اگر از او حمايت نميكردم آن سعيد نعمتالله كه خودم ميشناسم نبودم. در نهايت عذرخواهي براي ميزبان است. ميزبان ميتواند دل شكسته آن آدم را به دست بياورد. من از تهيهكننده سريال ميخواهم از مهمانان آن نشست دلجويي كند. اما چيزي هم شنيدم كه در آن نشست گفتند ما شما را بهناز جعفري كرديم! اين حرفها هم به نظرم درست نيست. اگر قرار به اين ادعا باشد، تنها خدا ميتواند چنين ادعايي كند نه بنده او. الان اگر كار ما پربيننده شده مطبوعات براي ما كاري كردند؟ اگر كردند دمشان گرم، اگر هم نكردند كه هيچ. من فكر ميكنم خدا ميتواند اين ادعا را كند.
مديوم تلويزيون با سينما فرق دارد. رسانهها ميتوانند نقش موثري در حوزه سينما داشته باشند اما تلويزيون فقط به اقبال مخاطب بستگي دارد چون كافي است تلويزيون را روشن كنيد.
بله درست است. من هميشه در مورد حميد نعمتالله گفتهام مطبوعات نقش بسزايي درباره او داشتند. خود حميد يك كاريزماي عجيب و غريبي دارد. يك كمالگراي تنبل. اما مطبوعات در مورد آثار تلويزيون هم ميتوانند موثر باشند.
در همه اين سالها روندي كه داشتيد را دنبال كرديد، چه اتفاقي افتاده كه از ايدهآلهايتان كوتاه نيامديد؟
يكي از همكاران مطبوعاتي شما چند وقت پيش گفت من واقعا به ايمان تو غبطه ميخورم. دو چيز در زندگي من وجود دارد كه اجازه نميدهد حالم بد شود. نميخواهم سياستمدار شوم و اصلا چقدر بد است كه آدم سياستمدار شود حتي از نوع خوبش كه آقايان خاتمي و روحاني هستند، پس اين حرفها تبليغاتي نيست! من خدا را وقتي احساس كردم كه از او خواستم مادرم ششماه بيشتر زنده بماند و او ششماه بيشتر زنده ماند! من در زندگي خدا را دارم و همسر و دخترم را. اما دلم براي خيلي چيزها تنگ شده است. چرا بايد آدمهاي جنگِ جامعه ما از آدمهاي صلحش مهربانتر باشند؟ خيلي حرفها در دلم است كه نميتوانم بزنم چون زندانها به اندازه كافي براي همه جا دارد. روزي كه آقاي روحاني مورد تمسخر قرار گرفت من مورد تمسخر قرار گرفتم چون به او راي دادم. يك چيزي هم درباره تلويزيون وجود دارد كه همه بخش آن را سياستزده نكنيم. ما بخشي به نام نمايش داريم كه يك سري آدمهاي باشرف در آن كار ميكنند و يك سري هم سفارش ميگيرند. من هيچوقت سفارش نگرفتم چون سفارشپذير نيستم! هر كسي از «لبخند رخساره» خوشش نيامده من قول ميدهم در كار بعديام جبران كنم، اما واقعيتي وجود دارد كه تو نميتواني همه را راضي نگه داري. راضي كردن همه از اعتقادات آدم كم ميكند و شدني هم نيست. شايد به همين خاطر از ايدهآلهايم كوتاه نميآيم.