من میدانم بیضایی در آمریکا چه رنجی میبرد!/سیمین دانشور از من پرسید من خوشگلترم یا آن زن هلندی که جلال…/جمالزاده گفت هموطنان بسیار بیشرفی داریم!!/همسر آلمانی بزرگ علوی تمام فحشهای ایرانی را بلد بود!/اگر بخواهم مهاجرت کنم به تاجیکستان یا افعانستان میروم!
سینماروزان: من هرچه بیشتر ناامید میشوم بیشتر برای ایران کار میکنم. یعنی برعکس بعضیها که در این شرایط از ایران میروند. یعنی اگر الان از این در بیایند داخل و بگویند این حکم اوین و این گرینکارت آمریکا یا هرجا، درجا اوین را انتخاب میکنم. هرگز و هیچوقت از زندگی در ایران پشیمان نمیشوم.
علی دهباشی مدیر مجله بخارا با بیان مطلب فوق به روزنامه فرهیختگان گفت: وقتی ما را به دادگاه فرهنگ و رسانه بردند، همین آقای منصوری -غلامرضا منصوری؟- که در یوگسلاوی-یا رومانی؟- آن اتفاق برایش افتاد از ما بازجویی میکرد. مدام به من میگفت اعتراف کن و وکیل من هم میگفت اعتراف نکن. میگفت اعتراف کن این کار را انجام دادهای ولی پشیمان هستی. من میگفتم آقا این شعر که چنین مضمونی دارد، نظر ما این نیست، حالا اگر اتفاقی افتاده ما عذرخواهی میکنیم. یادم میآید تابستان بود و ماه رمضان. تا ظهر در این راهروهایی که صندلی نداشت راه میرفتیم. میگفت برو فردا بیا. پیاده از میدان ارگ تا پارک شهر میرفتم، بعد جورابهایم را درمیآوردم و پایم را در جوی آب روان میگذاشتم و با خودم فکر میکردم که کجا بروم و چه کار کنم؟آن زمان هنوز طالبان به افغانستان نیامده بود. تصمیم گرفتم به افغانستان یا تاجیکستان بروم.
دهباشی با تاکید بر عشقش به زبان فارسی گفت: یعنی اگر بخواهم مهاجرت کنم به آنجا-تاجیکستان یا افغانستان-میروم. خارج از حوزه تمدنی زبان فارسی نمیتوانم باشم. من میفهمم که بهرام بیضایی بعد از مهاجرت به آمریکا، چه رنجی میبرد. چون آدم آنجا نیست. خیلی سخت است. غرب هیچ جذابیت شغلی و مالی و کاری برای من ندارد و هرگز نداشته است.
این روزنامهنگار گفت: چندماه پیش کار خیلی خوبی را در خارج به ما پیشنهاد کردند و من به سرعت جواب رد دادم. برای اینکه اصلا درباره آن فکر نمیکنم که بخواهم درباره آن تصمیم بگیرم. تصمیم از قبل گرفته شده است. اگر میخواهی ایراندوست تربیت کنی، اگر میخواهی جنایتکار تربیت کنی، باز در همان کودکی این کار صورت میگیرد. بنابراین همهچیز آنجا شکل میگیرد.
دهباشی با ذکر خاطراتی از مشاهیر ادبی ایران گفت: بزرگ علوی با همسر دومش-گرترود/که آلمانی بود- به ایران آمده بود. با آقای انجوی شیرازی بیرون رفتیم. از او پرسید حالا این زنیکه بهت میرسه؟ گفت سید فحش نده که تمام فحشهای ایرانی را بلد است. آقای بزرگ علوی دستگاه ضبط کوچکی داشت که خاطراتش را اینگونه مینوشت. مثلا میگفت الان آمدهام به فرودگاه و آقای دهباشی سردبیر مجله کلک به دنبال من آمده است.8_7 هزار صفحه از خاطراتش در دانشگاه هومبلت است که فقط میشود در حضور کتابدار بروی و آنها را نگاه کنی. همسرش اجازه نداد که کسی چیزی از آن را بردارد. او نیز از کسانی بود که توانست خود را با ادبیات و تدریس حفظ کند. زمانی که پیش او رفته بودیم به ما میگفت خوش به حالتان آقای دهباشی، ما اینجا باید از چندین کشور بگذریم تا به آفتاب برسیم. یک بار به او گفتم آقای علوی این همه شما خوب ماندهاید. میگفت علتش این است که پدرم من را از کودکی به آلمان فرستاد و آلمانیها دوش آب سرد میگرفتند. بعدا که خودم به آلمان رفتم، دیدم اتاق خوابها سرد است و همین سرد بودن کمک میکند. پدرش در آنجا خودکشی کرد و از نظر روحی صدمه دید، یک برادرش هم مرتضی با استالین رفت و استالین جزء تصفیهها او را کشت.
دهباشی گفت: وقتی ما کتاب “سنگی بر گوری” را چاپ کردیم، یک بار خانم دانشور آلبوم عکسهایش را ورق میزد، عکس زنی هلندی را نشان داد پرسید که این خوشگلتر است یا من؟ البته که من گفتم خانم دانشور خوشگلتر است ولی او خوشگلتر بود! بعد به من گفت پس چرا این آقای جلال آلاحمد شما، دنبال این پتیاره رفت؟! این همه سال گذشت. بالاخره کتاب توقیف شد تا این اواخر به صورت قاچاقی خیلی از آن چاپ کردند. چرا تابهحال یادداشتهای روزانه آلاحمد منتشر نشده؟ حالا که من آن را میخوانم، متوجه میشوم که سیمین خانم و برادرشان نمیخواستند که این یادداشتها منتشر شود؛ چراکه آلاحمد پوست این دو نفر را کنده است! همچنانکه با خودش هم همین کار را کرده است. تا بخواهی حساب سیمین خانم را بهعنوان زنش رسیده است، از آن طرف مهربانیهایش هم هست. حساب برادرش شمسالدین را هم رسیده است. برای همین بود که این دو نفر سر چاپ نکردن این توافق داشتند. البته بینهایت هم به خودش حمله کرده است. ولی خب همین جور این قلم میآید دیگر!
وی ادامه داد: با محمدعلی جمالزاده سر کمیته ملییون مکاتبه داشتیم. سوالاتی میپرسیدم و او جواب میداد. یک بار نوشت که من آفتاب لب بام هستم، به اینجا بیا تا شما را ببینم. آن زمان نودوخردهای سال سن داشت. دستم را گرفت و گفت دهباشی، هموطنان بسیار بیشرفی داریم. به او گفتم چه شده؟ استاد گفت دو جوان برای رسالهشان به اینجا آمدند. من آنها را ناهار میهمان کردم، ولی آنها دو شمعدان نقره که تقیزاده در جنگ بینالملل اول به من داده بود را بردند. بعد به من گفت اینهایی را که من انتخاب کردهام مانند دکتر شیخالاسلامی، باستانی، افشار، چشمانشان دیگر خوب نمیبیند و کارهای خودشان را هم نمیتوانند انجام دهند. شما بیا و نگذار کتابهای من روی زمین بماند. بعد از آن به اینجا آمدم و مجموعه آثار ایشان را راه انداختم. به من گفت که اخیرا خواب زیاد میبینم و خدا را خواب دیدم. چیزی نورانی بود، به دست و پایش افتادم و گفتم من هستم جمالزاده، بنده گناهکار تو. به من گفت نه، پاشو تو زیاد گناه نکردهای! از من چه چیزی میخواهی؟ گفتم هیچ، خدایا فقط یک سوال دارم، خدایا تو قبل از آنکه زمان به وجود بیاید کجا بودی؟ گفت جمالزاده فضولی موقوف!
دهباشی تاکید کرد: اینها-با اشاره به ایرج افشار و امثالهم-نسلی بودند که به اینجا رسیده بودند که ایران درستشدنی نیست. اما برای ایران کار میکردند. مثل ما هول نمیزدند. خیلی با آرامش کار میکردند. میگفتند ما وظیفهای را انجام میدهیم. امیدی در عین ناامیدی داشتند. چیزی که الان من بهش رسیدم را اینها آن زمان بهش رسیده بودند. این ملت و جامعه و وضعیت فرهنگی به این زودیها درست نمیشود. ولی عمیقترین کارها را برای ایران میکردند.