بهرام رادان: رفتم حمام؛ برگشتم و دیدم همهچیز عوض شده!/ ناغافل در تله بدي افتادم
سینماژورنال: بهرام رادان تعريف ميكند: « من يك پست ساده گذاشتم و رفتم حمام. برگشتم و ديدم همهچيز عوض شد. جهانم عوض شد اصلا و افتادم در توفان».
به گزارش سینماژورنال و به نقل از نازنین متین نیا در “اعتماد” سعي ميكند آرام باشد، اما بعد از گذشت يك ماه، آنقدر حاشيههاي اتفاق مربوط به پست توييترياش زياد بوده كه هنوز جايي براي آرامش نيست و همچنان همهچيز، حتي اين گفتوگو، تحتالشعاع آن قرار ميگيرد؛ گفتوگويي كه به بهانه اكران فيلم «عصر يخبندان» است و بهرام راداني كه نقش يك آقازاده عجيب و مرموز را در آن بازي ميكند.
حرفها از جايي ديگر شروع ميشود و تغييرات زندگي اين ستاره كه اين روزها در آستانه ٣٦ سالگي است و برخلاف هميشه خودش سرحرف را باز ميكند تا گفتوگو شروع شود واز بازگشت دوبارهاش به ايران بگويد. تغييراتي كه اين روزها در زندگياش ميبيند، دوست و دشمنهاي زيادي كه در يك ماه گذشته خود را نشان دادهاند و درنهايت بازيگر ٣٦ سالهاي كه ميان تمام اين اتفاقها و وقايع دوست ندارد شانه خالي كند و ميخواهد همچنان ماجراجويي و هيجان، بخشي از زندگياش باشد. اين گفتوگو را با همان روايتهاي اوليه رادان شروع ميكنيم كه كمي قبل از سوال اول، تعريف كرد.
رفته بودم كه بمانم؛ شايد براي ١٠ سال. اگر تركيب مسوولان فرهنگي كشور تغيير نميكرد، ممكن بود به اين زوديها هم برنگردم. اما با تغيير برگشتم. قبلا عادت يا وابستگي به جا و مكان خاصي نداشتم. اما تازگيها و در يكسال گذشته، كمي تغيير در خودم حس ميكنم؛ مثلا حين رانندگي به خيابان يا كوچهاي ميرسم و ناگهان خاطراتي از گذشته در ذهنم تداعي ميشود. ذهنم اينروزها بيشتر فلاشبك ميزند.
بيشتر «نخستينبار»ها يادش ميآيد، نوستالژيها. هميشه بهشدت سعي ميكنم سمت ذهنيت نوستالژيك نروم و رو به جلو نگاه كنم. اما حالا احساس ميكنم، رها كردن برايم سختتر شده. قدم زدن در كوچه پس كوچههاي آشنا و يادآوري خاطرات، حس بهتري پيدا كرده. انگار تازه معناي غربت را ميفهمم و ميفهمم وقتي افراد درباره دلتنگي و نوستالژيهايشان حرف ميزنند، چه ميگويند. هرچند هنوز هم سفر كردن به ناشناختهها و ماجراجوييهاي ذاتي، بخش مهمي از زندگي روزمرهام را تشكيل ميدهد، اما بوي خانه و گرمي خاك وطن، تجربه جديدي است كه ميتوانم نام آن را كشف بنامم؛ كشفي در ٣٦ سالگي.
چه اتفاقي افتاده كه اينهمه تغيير كردي؟
به هرحال ديگر جوان دوره ٣٠ شدهام. در دهه ٢٠زندگيام كمتر نوستالژي داشتم و به يك عنوان در آن دهه داشتم نوستالژيهاي امروز را ميساختم. اما حالا ديگر چشم بستن روي گذشته، كمي سخت شده و فكر ميكنم اين مهم در دهه ٤٠ بيشتر هم ميشود. البته هنوز هم اكثر ساعاتم با فكر و ايده براي آينده سپري ميشود ولي فرقش نسبت يادآوردن گذشته، با ميزان آن در ١٠ سال پيش است.
حالا واقعا براي سن است يا موقعيت؟
نه ربطي به موقعيت ندارد. به اين مربوط است كه انگار تازه دارم چيزهايي را ميبينم كه قبلا نميديدم، يا قبلا ميديدم ولي به اندازه امروز به آنها دقت نميكردم، مثل همان در و ديوار كوچهها و خيابانها.
فقط دروديوار است يا مردم را هم ميبيني؟
نگاه به مردم و مردمشناسي لازمه شغلم است. گاهي خيره ميشوم به برخي حركاتشان، راه رفتنشان، حرفزدنشان. معمولا در ترافيك فرصت خوبي براي اينكار است، به يك راننده تاكسي و مسافران خستهاش، به خانوادهاي كه با هم در ماشين هستند و مي خندند. به كسي كه با كيسههاي خريد عرض خيابان را طي ميكند و… وقتي بازيگر هستي، بايد مدام آدمهاي مختلف را اسكن كني تا بتواني روزي در ايفاي نقشهايت از آنها بهره بگيري. براي يك اجراي موفق، اين بايگاني ذهن به كمك بازيگر ميآيد تا شكلدهنده شخصيت مورد نظر شود. يعني اصل مهم در تخصص يك بازيگر و بهطور كل يك هنرمند، خوب ديدن محيط اطراف است.
فقط براي اجراي نقشهايت، آنقدر دقيق نگاه ميكني؟
نه، اين خوب ديدن دو بخش برايم دارد. يكي همان پيدا كردن نقشهاست و ديگري هم پيدا كردن مناسبات اجتماعي مردم. يعني رسيدن به يك نگاه اجتماعي. از طرف ديگر، دستيابي به عمق چهرهها نيز كنكاش جديدم است، بايد پشتپرده هر چهره دنبال زندگي گشت. ميميك و صورت ظاهر است و عمق نگاه خبر از دروني ميدهد كه گويي هزاران جلد رمان در آن نهفته است و هنر يك هنرمند تفكيك اين دو و هنرمندانهتر از آن دستيابي به عمق چهره است.
آقازاده فيلم «عصر يخبندان» هم جزو اين آدمهايي بود كه ديدهاي؟
بله، البته من شبيه اين شخصيت را در محيط اطرافم زياد ديدهام. حداقل چهار پنج مثال واقعي در ذهنم داشتم.
از اين مثالهاي واقعي كه در خبرها هستند؟
اسم نميتوانم بياورم، به هر حال شبيه هستند.
به اين آشناها كه نگاه ميكردي، چه چيزي در زندگيشان برايت مهم بود؟
تناقض عجيب زندگيشان. شخصيت و رفتار روزها و شبهاي آنها پارادوكس غريبي دارد. از لباس پوشيدنشان تا برخورد اجتماعيشان، همه و همه در موقعيتهاي مختلف بهطرز فاحشي متفاوت است. من هم سعي كردم همين تناقض را نشان دهم. در جايي خواندم كه استعمالكنندگان ماده مخدر شيشه، در اثر مصرف، هورموني در مغزشان ترشح ميشود كه دليل اصلي لذت اعتياد آنها به آن ماده مخدر است و از اين هورمون قويتر، هوروموني است كه توسط «شهوت قدرت» در مغز ترشح ميشود. قدرت انسان را معتاد ميكند. شخصيتهاي شبيه فريد هم همينگونه هستند، در سن پايين قدرت زياد به دست آوردهاند و چون تجربهشان كم است و اين قدرت و پول را در مدت زمان كوتاه و نه برپايه كوشش و تخصص، بلكه با استفاده از جايگاه بعضا زودگذر خانوادگي و مناسبات غلط اقتصادي به دست آوردهاند، ظرفيت نگهدارياش را ندارند و براي همين منتهاي سعيشان را ميكنند تا حداكثر بهره را در اين زمان كم از اين لذت زودگذر ببرند و در همه ابعاد زندگيشان، اين قدرت و فرزند «كسي» بودن تاثير ميگذارد؛ در راه رفتنشان، حرفزدنشان، نگاه كردنشان و. . . بهصورتي كه انگار همهچيز تحتكنترل و در يد قدرت آنهاست. يك نوع اعتمادبهنفس ترسناك.
و تو سعي كردي همين قدرت را نشان دهي؟
بله. فريد «عصريخبندان» تنها دو جا اين قدرت از دستش خارج ميشود و تماشاگر متوجه اين استيصال در نگهداري از اين قدرت ميشود؛ يكي در صحنه مواجه شدن با جنازه اميرحسين و دوم در صحنه فريب و آرامش دادن به ليدا (منير) كه هر دو اين سكانسها هم در اتاق خوابش اتفاق مي افتد، يعني مكاني كه بهنوعي پاشنه آشيل اين نوع شخصيتهاست. هرچند سعي ميكند اوضاع را جمع و جور كند و انگار هيچ چيز برايش مهم نيست، اما لرزش صدا و پرخاش بيمورد و حرفهاي ضد و نقيضش بهخوبي گواه اين است كه كنترلش را از دست داده است. از طرفي آرامشش هم ترسناك است. دفعه اولي كه فيلم را در جشنواره ديدم، بهخصوص در آن سكانسي كه در ماشين و در راه فرودگاه است، خودم هم از فريد ترسيدم. شايد براي همين است كه وقتي فريد كشته ميشود، تماشاگر احساس خلاصي ميكند و حتي دست ميزند.
و احتمالا براي اجراي آن اعتمادبهنفس چندان سختي نكشيدي؟!
نه، نقش واقعا جذابي بود. چون خيلي خوب ميشناختمش و ميدانستم چه كسي است. ١٠دقيقه با مصطفي كيايي (كارگردان) حرف زديم، دو، سه عكس ديديم و به نتيجه رسيديم و وارد مرحله دورخواني شديم.
عكس چه كساني را ديدي؟
صفحاتي آن روزها در شبكههاي اجتماعي معروف شده بود و مثالهاي خوبي از اين افراد در آنها وجود داشت. در آن صفحهها توانستيم ميهمانيهايشان، طرز لباس پوشيدنشان، مدل روابط و رفتارهاي اجتماعيشان را با دقت تحتنظر بگيريم. مثلا علاقه بيشترشان اين است كه شبها لباس مشكي بپوشند و از خودشان چيزهايي براق مثل ساعت و زنجير و قلاب كمربند آويزان كنند. برقي كه وسط آن سياهي محض، بدرخشد. اين تركيب در شخصيتشان هم هست و خودش را نشان ميدهد؛ انگار ميخواهند هم پنهان باشند و هم بهطريقي و از باريكهاي قدرت و ثروتشان را به رخ بكشند.
با اين برقزدنها اصلا چرا همچين نقشي را قبول كردي؟
جذاب بود و خيلي خوب ميشناختمش، نقش خوبي در فيلمنامه بود و خاصتر اينكه نقش منفي بود و در كنار گروه پشت و جلوي دوربين كاملا حرفهاي و درجه يك كار كردم كه سينرژي فوقالعاده اي براي ثبت يك كار ماندگار در ميانشان بود.
خيلي هم نقش اذيتكنندهاي نبود، چون تا دقيقههاي آخر هم اصلا معلوم نيست كه فريد، آقازاده است؟
خيليها را اذيت كرد و اين نكته مثبت اجراي يك نقش منفي است. از طرفي،از طرز لباس پوشيدن و رفتار فريد و ديالوگ عسل (سحر دولتشاهي) به ليدا (مهتاب كرامتي) قبل از پايان فيلم متوجه اين موضوع ميشويم. اساسا به بازيگران رئال در سينما دو نوع كاراكتر پيشنهاد ميشود؛ يكي نقشهايي كه از ميان شخصيتهاي متداول در اجتماع نيستند و به لحاظ زمان غيرمعاصر وقوع داستان يا خاص بودن نوع شخصيت يا يك فكت تاريخي، اجراي آنها مستلزم مطالعه و تحقيقاتي خاص است. ديگري نقشهايي كه اجراي آنها مستلزم نگاه به اطراف و استفاده از آن بايگاني ذهن است كه قبلا خدمتتان عرض كردم. خيليها اين را گفتند كه وقتي فريد كشته شد، نفس راحتي كشيديم، همين براي من جذاب بود. البته در اين ميان نوع سومي هم در ميان نقشها وجود دارد كه تاثير چنداني بر قدرت و مهارت بازيگري ندارد و صرفا بهمنظور عدم قطع ارتباط هنرمند با مخاطب پذيرفته ميشود و به نظرم جذابيتش بهمراتب از دو نوع قبل كمتر است.
آنوقت اين نقشهاي نوع سومي چه تاثيري دارند؟
اين نقشها براي فراموش نشدن و زنده ماندن در محيط كار نياز است. برخي بازيگران سراغ مديومهاي ديگر مثل تلويزيون و تئاتر ميروند و بعضي در همان مديوم مختص مهارتشان، چند طبقه بالا و پايين ميروند و هيچكدام منكر ديگري نيست، فقط مهم دلبخواه هنرمند و بازار هدف اوست. در سينماي ما و با توجه به حجم كم توليدات (در مقايسه با كشورهاي پيشرو) بازيگر هميشه نميتواند منتظر نقشهايي باشد كه هم جذابيت عموم دارد و هم مورد تاييد اهل فن است. پس بعضي فيلمها تنها به دليل حضور فيزيكي در حرفه و ميان همقطاران پذيرفته ميشود. از طرفي مردم وقتي بازيگر را در نقشهاي متفاوت ميبينند، راحتتر با او ارتباط برقرار ميكنند.
يعني بايد در ديد مردم باشي؟
بله، اما نه مداوم. چون زيادهروي باعث ميشود كه تماشاگر عادت كند و مهم، سنجيده رعايت كردن اين مرز باريك است.
حالا كدام يك از اينها برايت مهمتر است؛ خود نقش، ديده شدن يا نشدن واكنش مردم؟
همه بهجاي خود. اما هميشه واكنش خوب مردم پس از تماشاي يك فيلم و ارتباط مخاطب با هنرمند مثل خستگي درشدن است؛ يا مثل رهاشدن يك انرژي است. ميتوانم بگويم درنهايت بهانه همه اينها هم همان مقبوليت نزد مردم است. چون اصل شغل ما همين است. تفاوت شغل ما با شغل مثلا يك پزشك در اين است كه حتي اگر پزشكي ماهر، اخلاق خوبي نداشته باشد، باز هم مردم به سراغش ميروند چون كارش خوب است و در تخصصاش ماهر دارد. يك پزشك مقبوليتش را از مهر تاييد مردم نميگيرد، اما يك بازيگر اگر بهترين بازيگر دنيا هم باشد، اما مردم دوستش نداشته باشند بعد از مدتي فراموش ميشود. بازيگرهايي هم داريم كه چندان حرفهاي نيستند و تخصص كافي از نگاه اهل فن ندارند اما چون مردم دوستشان دارند هميشه هستند؛ ما تاييد را از مردم ميگيريم، از تماشاگر. بنابراين هرچقدر خودم يك نقش را دوست داشته باشم، اما مردم دوستش نداشته باشند، اهميت آن نقش براي من كمتر ميشود و برعكس.
فكر ميكني الان و در اين روزها مردم ايران نسبت به بهرام رادان چه احساسي دارند؟
اگر بخواهيم نظرات را يك مجموعه درنظربگيريم، برداشتهاي متفاوتي وجود دارد و بنابر آن احساسهايي متفاوت. مخصوصا بعد از اتفاقات اخير. فاصله نظرات سفيد و سياه زياد شده و تعداد نظرات خاكستري كم. مقداري نسبت به گذشته تغيير كرده و كماكان در حال تغيير است و اين سير تغييرات در آينده نيز بيشتر نمايان ميشود.
يعني به تغيير نگاهها اميدواري؟!
مساله اميدواري نيست، مساله سير زندگي هنري است. خاصيت زندگي يك هنرمند كه جوهره شهرت در آن وجود دارد، همين است؛ انتخاب اين نوع زندگي اجبار ميكند تا درگير اتفاقات غريبي شوي و گاهي كمي خطرناك است ولي ماجراجويي است و بيخطر لطفش را از دست ميدهد. مثل يك فيلم پرهيجان، ميگويند يك فيلم وقتي موفق است كه تماشاگر بعد از ديدنش دربارهاش حرف بزند، نظر بدهد و درگيرش شود، مثبت يا منفي فرقي ندارد، چون در اين شرايط سرسفره مردم آمده و آنها همهجا دربارهاش حرف ميزنند. كاراكتر عمومي يك بازيگر هم همين است؛ همين كه دربارهاش حرف بزنند، چه تعريف كنند و چه او را بكوبند و به او انتقاد كنند، يعني اتفاقات پيرامونش و حضور اجتماعياش مهم است و اين مهم بودن خوب است.
اما اين انتقادها گاهي خيلي منفي است و گذشتن از آنها سخت؟
به هرحال ميگذرد، چه بخواهيم و چه نخواهيم. ضمن اينكه نبايد فراموش كنيم هر نظري موافق و مخالف خودش را دارد و حالا گاهي نظرات مخالف بيشتر است و گاهي هم نه. در ضمن زمان بيان يك واژه با درصد موافقان و مخالفان آن ارتباط مستقيم دارد. در مجموع كاراكتري كه در آينده به آن خواهم رسيد، تكامليافته و پختهشده امروزي است.
و در اين گذر زمانه، مهم همان ديدهشدن است؟!
نه اسمش ديده شدن نيست، اسمش «بودن» است. در مسير جريان بودن. وقتي صاحب يك تفكر باشي، ارتباط و اتصال مخاطب هم به تو قويتر است. چون ميداند كه پشت رفتارهايت انديشهاي داري. مثلا ميتوان فقط در حوزه فعاليت حرفهاي، انجام وظيفه كرد و كاري به محيط اطراف نداشت. اين نوع زندگي كمدردسرتر و در عين حال كماثرتر است و در هنگام فترت حضور، ديگر كسي آنها و جريانشان را بهياد نميآورد. اما هيچگاه انديشه و تاثير اجتماعي «بودن» از بين نميرود.
فكر ميكني مخاطب تمام اين تفكر و منطق را ميبيند و درك ميكند؟
بله، همين كه درباره «چرايي» اتفاق يا ماجراها ميپرسند يعني به تفكر و منطق پشت آن توجه ميكنند. همينكه دربارهاش حرف ميزنند و بحث ميكنند، فكر ميكنم كه مخاطبم درك ميكند. من دارم تلاش ميكنم كه كارهايم همه با دليل و منطقي باشد كه حداقل خودم قبولش دارم، گرچه اين دليل و منطق با توجه به زمان و مكان و دانش در حال تكامل است، در عين حال فكر ميكنم مخاطبم هم اين را درك ميكند و ميبيند و همين راه درست است.
اين جريانات خسته و آزردهات نكرده؟
گاهگداري خسته مي شوم، اما عشق مردم مثل نيروي عظيمي است كه قدرت تحليل رفتهام را دوباره احيا ميكند. البته اهل مبارزه هستم و هميشه از درگيري و سروكله زدن با مشكلات پيشرويم استقبال ميكنم. چون فكر ميكنم در نهايت تجربياتي به دست ميآورم و همين تجربيات ميتوانند منشا اتفاقات خوب باشند.
اين پوستكلفتي كه دربارهاش حرف ميزني، باعث شده حالا آنقدر با آرامش درباره اتفاقهاي اخير حرف بزني؟
زندگي همانطور كه ضربه ميزند، كمك هم ميكند. مثلا گاهي از برخوردها، بازتابهاي غلط و عكسالعملهاي بيمنطق محيط اطرافم ناراحت ميشوم. اما درست همان موقع، حرفهايي ميشنوم يا حمايتهايي ميبينم كه آرامم ميكند و دلگرم ميشوم. انگار توازن و تعادل ماجرا هم دست مردم است و خودشان به آن گذشتن مسير كمك ميكنند.
تصميم نداري، مدتي دور شوي تا اوضاع آرام شود؟
به هيچ وجه، شانه خالي كردن از زير بار مشكلات و مسووليتهاي زندگي در مرامم نيست، من شبيه راننده ماشيني پر از مسافر هستم كه در جاده پرپيچو خم پيش رو، احساس مسووليت به تكتك مسافرهايم اين اجازه را سلب ميكند كه در يك موقعيت سخت و خطرناك رهايشان و فرار كنم. هيچ راهي بدون خطر و دستانداز نيست و ماجراجويي ذاتي من باعث ميشود تا سختترين آن را انتخاب كنم و مسافرانم اين را ميدانند و مطمئن هستند كه من حداكثر تلاشم را ميكنم تا مرد روزهاي سخت باشم.
سعي ميكني يا هستي؟
هيچوقت از خودم صددرصد راضي نيستم اما در مواجهه با هر اتفاق ناخوشايندي حداكثر سعي و تلاشم را ميكنم تا از آن به بهترين شكل گذر كنم و بعد به هيولاي مشكلات ميگويم: «همين بود زورت؟!» اين درگيري و كشمكش به من كمك ميكند زنده باشم، از طرفي ديگر بعضي سختيهاي ديگران را كه در جامعه و اطرافم ميبينم، ديگر مسائل زندگي خودم به نظرم نميآيد و اميدوارتر ميشوم. از طرف ديگر كلا اين مشكلات را از قهر زندگي نميبينم، از حكمتش ميبينم.
نشانهشناسي هم ميكني؟!
به نشانهها خيلي اعتقاد دارم. مثلا اينكه وقتي در خانه را ميبندي و صداي تلفن را ميشنوي، اينكه در را باز كني و تلفن را جواب دهي با اينكه بروي و به زنگ تلفن بيتفاوت باشي، دو انتخاب متفاوت است كه شايد مسير زندگيات را عوض كند. مثلا دخترداييام براي من تعريف ميكرد كه روز ١١ سپتامبر، دير از خواب بيدار شده و عصبي از به موقع نرسيدن در مترو هم گير افتاده. تازه وقتي از پلههاي مترو بالا ميآيد ميبيند كه دود شهر را گرفته و ساختمان محل كارش (برجهاي تجارت جهاني) منفجر شده. ميخواهم بگويم بعضي از نشانهها، حتي نشانههاي آزاردهنده و ناراحتكننده، حكمتي در سرنوشت ما دارند. به نظرم كل كائنات يك انرژي عظيم است كه بايد همراه آن شد، نبايد مقابلش ايستاد يا مقاومت كرد. زندگي هميشه براي تو غافلگيري دارد. وقتي جريان پرخروش يك رودخانه وحشي تو را همراه خود ميبرد، تو براي نجات خود دستت را به هر دستاويزي ميگيري، خواه آن دستاويز، تنه يك درخت باشد و خواه دم يك كروكوديل.
اين براي تو هيجانانگيز است؟
خيلي زياد.
خودت هم احساس ميكني عوض شدي يا فقط منم حالا چنين احساسي دارم و فكر ميكنم حرفهايت و نگاهت به زندگي در چند سال گذشته تغيير كرده؟
نميخواهم بگويم تغيير ١٨٠درجهاي داشتم، اما تغيير كردم. قبلتر نگاهم خيلي ماديگرا بود، اما حالا ديگر آن نگاه كلي ماديگرا را به زندگي ندارم.
و حالا چه اتفاقي افتاده؟
مهمترينش اين است كه تاريخ ميخوانم. از بچگي عاشق تاريخ بودم، اما الان بيشتر علاقهمند شدم و حتي ميخواهم بهصورت آكادميك سوادم را در اين زمينه اضافه كنم. تاريخ ذهن آدم را تغيير ميدهد. باعث ميشود كليدواژههايت عوض شود و وقتي ميخواني، ميبيني كه يكسري اتفاقها ممكن است با ظاهري متفاوت رخ دهند، اما جنسشان همان است. به نظرم سياستمداري، ماهر است كه تاريخ را خوب بلد باشد و بشناسد. با تاريخ، دنيا از زاويه نگاه ديگري ديده ميشود و روزمره، اهميتش را از دست ميدهد و نقطه نظرت نسبت به يك حادثه عوض ميشود، به نظرم هر آدمي كه در دنياي شهرت زندگي ميكند با خواندن تاريخ، يكسري از مسائل شكل و شمايلش عوض ميشود. ديگر روزمره مهم نيست و از زاويه ديگر به جريانها و آينده نگاه ميكني. همين باعث شده نگاه من به زندگي عوض شود، آن نگاه ماديگرايم كمي تعديل شده، اما واقعا نميدانم در ادامه چه اتفاقي ميافتد.
همين است كه كارهايت غيرقابل پيشبيني شده، يكروز نقش يك فيلمي مثل «يكي از ما دو نفر» را بازي ميكني، روز ديگر آن پسرك دزد «تراژدي» ميشوي و حالا نقشي مثل همين آقازاده فيلم «عصريخبندان». اينها عمدي بوده يا از سر اتفاق؟
تصميم دقيق گرفتن درباره اينهمه تفاوت سخت است چون اگر زندگي را شبيه شطرنج فرض كنيم، تو از الان قادر نيستي مثلا ١٦ حركت بعدي خودت را حدس بزني. داري شطرنج بازي ميكني، يك مهره را حركت ميدهي و اجازه ميدهي كه زندگي هم مهرهاش را حركت بدهد و بعد تصميم ميگيري كه چه كني و چه مهرهاي را حركت دهي. نميتوانم بگويم همه اينها از پيش فكر شده و تعيين شده بوده. فقط ميتوانم بگويم كه بازي را ادامه ميدهم، با زندگي و با آن شطرنج. حتي گاهي اوقات حركت بعضي از مهرهها در همان لحظه ارزش خاصي ندارد، فقط مهره را تكان ميدهي تا پيش زمينه حركتهاي بعديات باشد. در مجموع و طي اين مسير و در انتخاب حركتها، برخورد و عكسالعمل مخاطب تعيينكننده است.
از اينها چه نتيجهاي ميگيري؟ اينكه مثلا ديگر نقش متفاوت بازي نكني و در همان قالب بماني كه مردم دوست دارند؟!
نه، براي من هر دو مهم هستند اما بايد توازن ميان اينها را برقرار كنم. شبيه يك اتومبيل كه چرخهايش متناسب با جادهاي كه از آن گذر ميكند، تنظيم ميشود. البته تصوير و تعبير مردم مهم است، من براساس آن پيش ميروم و ترميم ميكنم.
بازه زماني اين ماجرا چقدر است؟
من براي يك دهه آيندهام نميتوانم تصميم بگيرم، اما ميتوانم براي شش ماه آينده برنامهريزي كنم. اگر من در ١٠ سال گذشته فقط يك نوع نقش را در فيلمها كار ميكردم، الان ديگر جدا شدن از آن تيپ و تجربه متفاوت برايم خيلي سخت است. اما همين تفاوت باعث ميشود من دامنه گستردهتري براي انتخاب داشته باشم، يعني مخاطب راحتتر اين تفاوت را ميپذيرد.
اما تو بازيگر پركاري هم نيستي و در سينما هم آنقدر نقش متفاوت وجودندارد كه هميشه در دسترست باشد.
سالي دو يا سه فيلم كافي است. به نظرم نبايد هم خيلي پركار بود. پركاري خيلي هم هميشه خوب نيست. الان من يك فيلم اكران دارم و احتمالا تا آخر سال هم دو فيلم ديگر براي اكران دارم. همين كافي است و البته يك حضور معقول در جشنواره. ضمن اينكه حالا با وجود شبكههاي اجتماعي ديگر اوضاع مثل قبل نيست كه حتما براي ديده شدن بايد روي پرده بود. از طرفي قبلا افراد براي در جريان بودن و ارتباط با مخاطب نياز به رسانهها داشتند، اما حالا بخش مهمي از رسانه دست خودمان است.
مطمئني رسانه دست خودت است؟!
كامل نه، اما بخش زيادي از آن در دست ما است. تيراژ پرتيراژترين روزنامه كشور از تعداد فالوئرهاي يك صفحه معمولي در اينستاگرام كمتر است. نخستين چيزي كه صبح نگاه ميكني و آخرين چيزي كه شب نگاه ميكني، صفحه موبايل و صفحات اجتماعي است. مردم در جريان بودن را دوست دارند و از همين صفحات است كه احساس ميكنند به دنيا وصل شدهاند. اين عطش روزبه روز هم بيشتر ميشود. در اين شرايط ارتباط من با مخاطبم بدون واسطه شده و خوبياش هم اين است كه صداي آنها را هم بدون واسطه ميشنوم. نظرات را ميخوانم و ميزان علاقه مخاطب را در مواجهه با رويدادهاي مختلف ميسنجم و همين باعث ميشود جمع بندي بهتري نسبت به جامعه مخاطبانم داشته باشم.
به مخاطبت جواب هم ميدهي؟
شدني نيست. وقتهايي ميشود كه دوست دارم جواب سوال يك نفر را بدهم اما نبايد بين مخاطب فرق گذاشت. من با شيوه خودم با آنها حرف ميزنم و آنها هم با شيوه خودشان با من.
و وقتي توييتر برايت دردسرساز شد چطور؟!
آن داستان خيلي غافلگيركننده بود. تحليل خودم اين است كه ناغافل در تله بدي افتادم. البته درصدي از اين جريانات دست من است و بقيهاش را ديگران تعيين ميكنند؛ ديگراني كه خيليهايشان موافق حضور و وجود و ترقي امثال من نيستند و با تمام قوايشان و بهقصد ريشه كن كردنت حمله مي كنند. بايد كاري ميكردم كه حداقل هزينه را مخاطبم بدهد. لاجرم سختياش را خودم پذيرفتم تا اجازه ندهم كسي ديگر ضربه بخورد.
مگر به جز خودت قرار بود به چه كسي ضربه بخورد؟
مخاطبي كه دوستم دارد و به جرم علاقهاش تحت فشار مخالفان قرار گرفته، يا آناني كه ممكن است از آن مطلب ناراحت شده باشند. چون آن مطلب بد فهميده شده و شايد اشتباه در انتخاب كلمات مناسب مشكلساز اصلي بود. يكهفته توضيح دادم كه منظورم چه بوده، اما گوش نميدادند، در اين ميان بهنظرم براي برخي، ادامه دادن بازي، هيجانانگيزتر از خاتمه دادنش به آن بود.
و آنهايي كه سوءاستفاده ميكنند چه؟
ببين ناگهان وسط يك هياهو در ميان جرياناتي گير ميافتي كه خودت و آن حرفي كه بد برداشت شده، چماقي ميشود از طرف يك جريان براي ضربه به جريان ديگر. تو مهره نيستي بلكه بهانهاي. نهايت كاري كه ميتواني انجام دهي اين است كه اول خودت را از اين چاله نجات دهي و بعد براي حذف سوءتفاهمها و برداشتهاي نادرست، راهحل مناسب پيدا كني.
اگر اين اتفاق براي تو نيفتاده بود و براي يك چهره ديگر بود، چه نظري ميدادي؟
بستگي به آن چهره و اتفاق داشت. هرچند افراد عادي هم مستثني نيستند، قبلتر درباره فحاشي و توهين به دختر و پسري كه نيمه شب در تصادف خيابان شريعتي درگذشته بودند و آن پيامدها را در دنياي مجازي بههمراه داشت، پستي نوشتم چون حس ميكردم كه اين آسياب به نوبت است و بالاخره يكروز هم نوبت من ميرسد. اين طبيعت ماجراست. البته هرچه پيش برويم، جامعه هم بيشتر ياد ميگيرد از ابزار هوشمند، استفاده هوشمندانه كند.
به آموختن آداب دنياي مجازي اميدواري؟
بدون شك. مردم بالاخره به اين نتيجه ميرسند كه سواد مختص خواندن و نوشتن نيست و ندانستن آداب و فرهنگ همزيستي در هر جامعهاي، حتي مجازي، عين
عقبماندگي و بيسوادياست. ياد ميگيريم كه هركسي ميتواند نظر خودش را داشته باشد و بدون تحميل، به نظر يكديگر احترام خواهيم گذاشت، حتي اگر برخلاف ميل ما باشد.
رسانهات را رها كه نميكني؟!
به هيچ عنوان. مشكل را حل ميكنم، عادت ندارم صورت مساله را پاك كنم. صبرم زياد است. بهنظرم بايد كاري را كه دوست داري و فكر ميكني كه صحيح است انجام دهي و اين شجاعت را در خود حس كني كه بازخوردها و اتفاقات منفي در مسير زندگيات تاثيري نگذارد و خسته و نااميدت نكند. من از شكستن قالبها، انجام كارهاي مختلف و متفاوت و تجربههاي تازه نميترسم. ميدانم كه حلقه اول مخاطبم هم همين را دوست دارد؛ همين ديوانگي در تجربه كردن تجربههاي متفاوت، حتي اگر ماجراجوييها هزينه داشته باشد.
نه، اين سختيها خوب است. اينكه زندگي غافلگيرت كند، نشانه نشاط زندگياست، سختي و غافلگيري، خود زندگي است.
الان راضي هستي؟ كافي است؟
كافي نيست، اما راضي هستم، هرچند مثل هر انسان ديگري اگر برگردم به ٢٠ سال، ١٠ سال، يك سال، يك ماه يا حتي دو هفته پيش، يكسري از كارها را انجام نميدهم، اما چندان پشيمان هم نيستم چون همان اتفاقات، برايم تجربههاي متفاوت و خوبي ساخته و گاه هوشيارم كرده. فكر ميكنم اين سير تا آخر عمرم هم ادامه خواهد داشت.
بدترين ندارد، ضربهاي كه فكر كني خب ديگر تمام شد؟
نه، اين ضربهها كوچكتر از آنند كه تمامكننده باشند.