سینماروزان: آخرین فیلم پرویز شهبازی “طلا” بهجای اکران رسمی از طریق اکران آنلاین به مخاطبان عرضه شده و نقطه نظراتی متفاوت نه نسبت به نحوه عرضه که نسبت به گرفتاری سازنده در تسلسل روایی را موجب شده است.
روزنامه اصلاحطلب اعتماد در تحلیلی بر “طلا” به نقد دور باطلی پرداخته که کارگردان را گرفتار ساخته.
متن تحلیل “اعتماد” را بخوانید:
اين طلاي شهبازي است. نوآور و خلاق در چارچوب سست و تنگ كارنامه نوشتاري و تصويري «پرويز شهبازي». ميشود احساس كرد يك گام رو به جلو آمده اما خدايي ناكرده توقعات بالا نرود كه اوج خلاقيت فيلمسازش در حذف شخصيت هميشگي «دختر دانشجوي شهرستاني» خلاصه شده و اين بار، خبري انگار از پسران در كمين عفتهاي از شهرستان آمده و گرسنگان گرگ صفت ساكن تهران نيست؛ اما همچنان پندها و پيامهاي اخلاقي فيلمسازش را ميتوان در تار و پود اثر احساس كرد؛ نصيحتهاي اتوبوسي كه جوانان را به جاي كشيدن سيگار به خوردن پسته تشويق ميكنند و دوستيهاي قبل از ازدواج را معلول فريب شيطان ميدانند و نسل جوان را نسلي سركش، دروغگو، بيهويت و پُر از احساس گناه تصور(و تصوير) ميكنند! جالب اينكه حضور «شيطان رجيم» را ميشود توي فيلمهاي پرويز شهبازي حس كرد. هر جا جوان هست، سروكله شيطان پيداست. دختري اگر هست در كنار پسري، مقصد و مقصود شيطان است.
انگار يك دُگم، يك پيرمرد خشك بازاري تُپل مُپل كه صبح ناشتايي زده ميرفته دم حجره و ظهرها كبابخوران با پياز، از پشت دخل، نسل جوان را برانداز ميكرده و به خيالش جوانها را شناخته، دارد فيلم ميسازد، فيلمهايي درباره جوانان. وزارت فرهنگ و ارشاد در برابر وزارت «صرفا ارشاد» درون آقاي روشنفكر(از نظر دوستان منقد) كه عددي نيست! شهبازي يك تنه مقابل اين نسل ايستاده- شايد بيآنكه خود بداند- و دارد از پشت دوربين، باورهاي واپسگراي خود را نفرتپراكني ميكند. ساختاري تحت تاثير شلختگيهاي فيلمفارسي و فكري نوستيز. مباحث شعاري و بدوي و روايتهاي سطحي آثار «پرويز شهبازي» از «نفس عميق» تا «طلا» و تا «خانه دختر» و «سال دوم دانشكده من»(به عنوان نويسنده فيلمنامه)؛ نصيحتهاي آيتميك دهه شصتي كه روزگاري از تلويزيون پخش ميشد، دستمايه فيلمنامههاي اوست. روابط مخوف و شيطاني قبل از ازدواج، مردان رياكار و زنان ساده كه قرباني سادگيشان ميشوند يا حتي مرداني كه تن به خيانت داده و يك دختر معصوم را از راه به در ميكنند. و از آنجايي كه اين موضوعات بايد به سرانجامي شبيه به پايان همان آيتمهاي پندآموز برسد، سرنوشت زنان و مرداني كه روابط آزاد و راديكال دارند به نيستي و ويراني ختم شده كه معمولا پايان كارشان مرگ است و روباههاي مكاري كه به انتظار پينوكيوهاي ساده شهرستاني نشسته تا يك لقمه چپشان كنند نيز دچار سرانجامي شوم ميشوند و اين چرخه ادامهدار است حتي در «طلاي شهبازي». اين فيلمها فقط يك جمله در تيتراژ كم دارند و اگر پيش از آغاز بر سياهي نوشته ميشد:«هر چه كني به خود كني، گر همه نيك و بد كني» لااقل تكليف تماشاگر با اثر معلوم ميشد و در مرز بين بدويت ملموس و روشنفكري نامحسوس برآمده از مطبوعات گير نميكرد. در عين حال از منظر سينمايي، چيزي درخور و جنبهاي قابل توجه را در آثار شهبازي نميتوان يافت كه فن كارگردانياش مشهود باشد.
در يك نگاه كلي اگر آثار او با فيلمسازان همترازش مثل مرحوم «فرجالله سلحشور» يا «جمال شورجه» مقايسه شود به رغم تمام نظرات مخالف، فيلمهاي ديگر همرديفهاي شهبازي، فيلمتر است و راه ورود بهشان سرراستتر و تكليف منقدان نيز معلومتر تا آثار خود او. تازه «شيطان» آن آثار، واقعا شيطان است و اينجا چيزي است شبيه به «شيطونك»!
اتفاق ساده آغازين «طلا» با اجرايي ضعيف از همان لحظههاي نخست پاي خنده را وسط ميكشد: رفقا رسيده و نرسيده يادشان مياُفتد، دوربين روشن است و بايد در اين ۸۰ دقيقه، مغازه زد. ۴ جوان بيآينده لنگ در هوا كه يكي ميان خارج رفتن(معلوم نيست دقيقا كدام خارج؟) و اينجا ماندن و «سوپي» زدن، دومي را انتخاب ميكند! (معلوم نيست با چه متر و معياري) و يكي ديگر هم ۶ ماه است حقوق نگرفته؛ اما خوب خرج ميكند و چندان مشخص نيست هدفش چيست! (هومن سيدي) و سومي ۱۰ سال است كار ميكند و اتفاقا حقوق هم ميگيرد اما آه در بساط ندارد و چهارمي باباي پولدار، زندگي خوب، آيندهدار با شخصيت، مهربان؛ اما چون اولا زن است و ثانيا جوان و ثالثا دارد در فيلم «پرويز شهبازي» بازي ميكند بايد يكجوري زندگياش را دستيدستي به نابودي بكشاند! از اين روي، چندان عجيب نيست كه نماد مظلوميت زنانه در سينماي ايران- نگار جواهريان- كه در نيمه نخست داستان، شخصيت معقولي دارد و پيشقدم در كار خير، ناگهان پيشنهاد دزدي ميدهد و مرد غيرتمند داستان كه ثانيهاي قبل ميگويد:«اگه قرار بود از اين كارا بكنم، الان وضعم اين نبود»، فورا در كسوت دزد در ميآيد. ۶ ماه كار بيمزد را باور كنيم يا دزديتر و تميزش را؟ تحول شخصيتها شبيه به باليوودِ قديم است در «طلاي شهبازي»؛ بيدرنگ و از پشت درخت! اينكه شخصيتها جان ندارند نيز معلول باور سازنده است نسبت به جوانان و بعيد است برگردد به ناآشنايي به فن فيلمنامه -كه بعد از بيش از ده فيلمنامه و ۷ فيلم بلند… در واقع در باور آثار فيلمسازش، اينها جوان هستند و خام و «حرفگوشنكن» و اقداماتشان نيز چندان قابل هضم نيست؛ بنابراين هرچه غيرقابل باور، روشنفكرانهتر. همانطور كه دردِ پسرِ پولدار «نفس عميق» مشخص نيست، دردِ دختر پولدار طلا نيز -و در اين ميان دردِ تمام جواناني كه در فيلمهاي سازندهاش شلنگ تخته مياندازند! تنها ميدانيم اينها جوانانِ گناهكارند و فقط به فكر لذت. پسر ميپرسد: «شب چيكارهاي؟» و دختر -كه باردار است اما هنوز ازدواج نكرده- احساس گناه ميكند. تاوان اين گناه را نيز با سقط نكردن و مادر بودن ميپردازد كه اين برميگردد به خلاقيت كارگردان در «طلاي خود» كه برخلاف ساير فيلمهايش، زنِ گناهكارش را سر به نيست نميكند؛ اما مرد همچنان خواهد مُرد و پرسشِ منطقي «چرا پولها را چنين قابل دستيابي [و تابلو] توي كيفش مخفي كرد كه اينطور به راحتي كشته شود؟» اينجا كارساز نيست چون پس از گذشتن از مرز، كشتنش توسط كارگردان كار سختي محسوب ميشد! يا بايد «فروتن» باشي و طلافروش يا فروتنانه دلارها را كف دست بگيري و بميري! تنها يك زن اهل روابط خارج از عرف نبود كه بعد ميفهميم بيچاره كارگري ميكند و ما زود قضاوت كردهايم. تنها يك موسيقي جانسوز كم داشت و درختي كه مرد را از پسِ پشتِ خود، متحول سازد! از اين كليشهتر؟
اسم فيلم بيخود «طلا»ست. رابطه مرد (سيدي) و برادرزادهاش (طلا) اصلا شكل نميگيرد. اصلا آدمهاي توي فيلم به كسي تعلق خاطر ندارند كه علاقه شخصيت اصلي داستان به يك بچه -كه پنج دقيقه هم در فيلم نيست، ديده شود. دختر پدرش را ميكشد و پدر (پدرِ طلا) فرزندش را ماه به ماه نميبيند و خيالشان هم نيست، حالا عمويي پيدا شود و دلش براي «طلا» بسوزد؟ جوانها جاهل و نادم، كافر و دنبالهروي شيطان رجيم. آدمِ خوب در فيلم كيست؟ يك پدربزرگِ دلنشين داريم كه پاي وامِ نسل جوان را امضا ميكند. ضمانتشان را ميكند. بيچاره دوستداشتني. كاش جوانها هم به پاكي اين پدربزرگ بودند، نه؟ اين احتمالا آرزوي كارگردان است كه با نماي درشت چهره شيطان/ شخصيتهاي جوان خود را به وقتِ ارتكاب جرم تصوير ميكند و آنها را در برزخِ رنگ و لعاب تصويرهاش رها ميكند تا مرگشان آينه عبرتي شود براي جوانهاي تماشاگر. من اما همچنان معتقدم اين «طلاي شهبازي» است؛ اثري كه ميشود تا آخر تماشايش كرد و اگرچه دلسرد و خسته سالن را ترك گفت اما لااقل نه شهرستاني دارد، نه تجاوزي، دوخت و دوزي، نه «آهنگراني» كافري و نه فروتني و نه موسيقي پاپِ سطحي پاياني. به نظر شما اين گامي به جلو براي فيلمسازش نيست؟