سینماروزان: «کمدی انسانی» تازه ترین فیلم محمدهادی کریمی از زندگی شخصیتی میگوید که تلاش بسیار دارد که همرنگ جماعت شود اما این همرنگ شدن که از ورزش تا سیاست دنبال میشود آورده ای برای او ندارد جز تبدیل شدن به مهره دیگران!
به گزارش سینماروزان این تلاش برای قرار دادن لایه ای ظاهر بر روی خود حقیقی، این روزها به یکی از ضدفرهنگهای جامعه ایرانی بدل شده؛ ضدفرهنگی به نام ریاکاری که در نهایت به بروز بسیاری از آسیبهای اجتماعی دیگر می انجامد؛ مسأله ای که محمدهادی کریمی در «کمدی انسانی» نقدی صریح به آن داشته است.
محمدهادی کریمی در گفتگو با خبرگزاری «ایلنا» درباره این جنبه از فیلم که علیرغم تئوریک بودن، به شدت ایرانشمول هست، توضیح داده است.
متن کامل گفتگوی محمدهادی کریمی را بخوانید:
«کمدی انسانی» علاوه بر تعریف یک قصه، یک سیر تاریخی – اجتماعی را نشان میدهد. آیا شما نیز معتقدید آنچه در فیلم نشان داده میشود در جامعه وجود دارد؟
مسالهای که در فیلم مطرح شده از گذشتههای دور وجود داشته و تا آینده نیز ادامه خواهد داشت. در ادوار مختلف بسیاری از افراد روابط خود را بهجای آنکه براساس نقاط قوت دیگران شکل دهند براساس نقاط ضعف فرد مقابلشان تعریف و مشخص کردهاند. مثلا همیشه کارفرمایانی هستند که در زمان جذب کارگر بهجای آنکه به تواناییها و قدرت کارگر توجه کند بیشتر به این مساله توجه داشته که آن کارگر چه میزان ضعف نفس و به تبع آن حرفشنوی صرف دارد و چقدر میتواند بر او به واسطه همین ضعفها تسلط یابد. همین مساله باعث شده که مدام نقاط ضعف هر فرد برایش پررنگ شود چراکه عامل تبعیضها همین نقاط ضعف است و با آن میتوان امتیازهای جعلی درست کرد. در این فضا نقاط ضعف، ضعفهای واقعی نیستند بلکه بهانهای هستند برای تبعیضهای بعدی. در نتیجه ما شاهد حضور افرادی در جامعه هستیم که اکثرا افسرده هستند و به دنبال آن جامعه نیز افسرده و غمگین است. در چنین جامعهای افراد دائما فکر میکنند که موقعیت کنونی شایسته و برازنده آنها نیست بلکه به وضعیت موجود تبعید شدهاند. آنها همیشه به دنبال یک وضعیت آرمانی میگردند بیآنکه بدانند این نقاط ضعف، ضعفهای واقعی آنها نیستند بلکه تفاوتهای طبیعی هستند که آنها با اکثریت دارند. زیرا ضعف اصلی زمانیست که این تفاوتها؛ ضعف محسوب شوند. پس افرادی در جامعه قوی میشوند و قوی میمانند که تفاوتهایشان را به نقاط قوت تبدیل کنند. مثلا امروز ما افرادی داریم که از قد بسیار کوتاهی برخوردارند. این مساله بهطور کل میتواند یک نقطه ضعف باشد اما برخی از همین افراد امروز مشاغلی دارند همچون تکنیسین باک بنزین هواپیما؛ یعنی شغلی که فقط افراد بسیار کوتاه قد میتوانند انجام دهند و طبعا درآمد و جایگاه شغلی خوبی نیز دارند.
بنابراین معتقدیم در جامعه، یک اقلیت و یک اکثریت وجود دارد. اما اکثریت چه کسانی هستند و چه آسیبهایی به اقلیت میزنند؟
طبیعی بودن به داشتن اکثریت مربوط نمیشود مثلا در یک جذامخانه تعداد جذامیها بیشتر از آدمهای سالم است ولی این بدان معنا نیست که ابتلا به جذام طبیعی است، یا مثلا اگر اکثریت در یک جامعه از یک میزان قد برخوردار باشند، کسانی که از این میانگین بالاتر یا پایینتر باشند، در اقلیت قرار میگیرند. اما وجود اکثریت باعث میشود تا افرادی که از میانگین پایینتر هستند خود را در نقطه ضعف ببینند و کسانی که قد آنها بلندتر است هم از طرف اکثریت با بیاعتنایی مواجه میشوند حتی اکثریت تلاش میکند آنها را همقد خود کند. اکثریتها هرگز اقلیتها را به رسمیت نمیشناسند مگر آنکه آن اقلیت در این اکثریت حل شود. همانند آنچه ما در فیلم نشان میدهیم که حتی یک بچه چپ دست در میان دانشآموزان راست دست؛ هیچ جایگاهی ندارد درحالیکه همین قد بلند در یک جامعه می تواند قد کوتاه جامعه دیگری باشد یعنی اقلیتها و اکثریتها همیشه نسبی هستند و به خودی خود نمیتوانند مایه ارزشمندی یا مباهات باشند.
اما آنچه در فیلم نشان داده میشود یعنی تحقیر یک بچه چپ دست؛ آیا به نظر خیلی انتزاعی و غیرواقعی نیست؟
ما امروز براساس وضعیت موجود و آگاهیهای خود سخن میگوییم و تصمیم میگیریم اما اگر به تاریخ نگاه کنیم شاهد خواهیم بود که همین مساله تحقیر یک کودک چپ دست توسط راستدستان در دهههای پیش در ایران وجود داشته و حتی پیشتر در اروپا نیز این مساله وجود داشته تا این اندازه که چپدستها را به عنوان عوامل شیطانی میسوزاندند. در آن دوران؛ افراد چپ دست را بالذات گناهکار میدانستند گرچه ما امروز به این مساله میخندیم. شاید چهار دهه بعد نیز به بسیاری از تفاوتهای امروز بخندیم.
چقدر نظم مستقر در عدم توجه به اقلیتها و ندیدن تفاوتها مقصر است و چه میزان خودِ فرد تقصیرکار است؟
هر دو گروه مقصرند اما به یک اندازه تقصیر ندارند. قطعا نظم مستقر در این مساله تقصیر بیشتری دارد زیرا فردی که با جامعه متفاوت است بهصورت عادی امکانات زیادی در دست ندارد و باید خیلی قوی باشد که بتواند بر نظم مستقر غلبه کند چراکه در مرحله اول باید بتواند بر چالشهای درونی و روحی خود غلبه کند مثلا نظم مستقر که به کودکی که نمیتواند ریاضی حل کند، انگ تنبلی میزند، مقصر اصلی است تا مراحل بالاتر که این کودک بزرگ میشود و زمانی که کودک بخواهد خودش را بشناسد و بر نظم مستقر غلبه کند، سالیان زیادی بر او گذشته و عمرش تمام شده است. اگر نظم مستقر تفاوتها را بشناسد و براساس تفاوتها برنامهریزی درستی داشته باشد، قطعا جامعه موفقتر خواهد بود. مثلا مایکل فیلیپس (شناگر معروف آمریکایی) امروز مدالهای بسیاری در شنا به دست آورده اما در کودکی او قصد داشته به ورزش بسکتبال بپردازد. وقتی والدین او و مربیان در مدرسه استعداد واقعی او را شناختند و به خاطر پاهای پهنش نه تنها او را مورد تمسخر قرار ندادند بلکه تشویق به شنا کردند، او به شناگری موفق بدل شد.
قهرمان فیلم از یک مرحلهای به بعد برای فرار از نظم مستقر دست به خودتخریبی میزند. آیا این روش درست است و ما برای رسیدن به خود باید ابتدا از دست نظم مستقر خلاص شویم؟
قطعا این روش راهکار اول و درستی نیست اما به هر حال گاهی برای ساختن یک فرد جدید یا مکان جدید باید ساختمان قبلی را ویران کنیم و باید برای آنکه یک نقاش خوب چپ دست بشویم، ابتدا باید بوکسور راست دست درون خود را نابود کنیم و بدانیم همیشه آن درختی از همه بلندتر است که دانهاش را خودمان کاشته باشیم.
وقتی فردی گرفتار نظم مستقر میشود مانند شخصیت فیلم باید در میانه راه یا انتها به فردی معترض تبدیل شود اما شاهدیم که او اعتراض نمیکند و در پایان هم فردی سرخورده است که به منزل کودکیاش بازگشته است.
قهرمان فیلم تبدیل به یک فرد معترض میشود و اعتراض خود را نیز به نظم مستقر اعلام میکند اما این اعتراض شکلهای مختلف دارد. وقتی فردی معترض است و میخواهد اعتراض خود را بیان کند، متوجه میشود هیچ راه برونرفتی از این وضعیت ندارد، فرد وارد مراحل خودتخریبی میشود زیرا از ماهیت خود که مورد پسند نظم مستقر است، بیزار است. به همین دلیل میخواهد کاری کند که این نظم او را رها کند تا بتواند کاری که خودش دوست دارد را انجام دهد و اصطلاحا دانه خود را بکارد.
آیا یکی از دلایلی که فرد در چنین نظامهایی معترض و شورشی میشود این نیست که میبیند بر سر معترضان قبلی چه مصیبتهایی آمده؟
دقیقا بله. ما در فیلم شخصیتی داریم که نقش وی را علیرضا شجاعنوری بازی میکند. او به نظم مستقر معترض است. کودک قهرمان فیلم وقتی میبیند با این فرد چه رفتاری میشود و از طرفی مادرش دائم به او توصیه میکند که قوی بشود، او تصور میکند قوی شدن یعنی نفوذ به قدرت و در این قدرت جایگاهی به دست بیاورد که با او برخوردهای معمول نشود اما در پایان متوجه میشود او باید قدرت درونی خود را پرورش میداد نه قدرت مطلوب نظم مستقر را.
در فیلم ناظم حرفهایش دایم تغییر میکند…
درست است، این ناظم (هومن سیدی) نماد شخصیتهایی است که از درون تهی هستند و بیشترین شعارها را همین دسته افراد میدهند و شعار در روش آنها بر عملکرد غلبه دارد البته گاهی حرفهایی که میزنند از سر دلسوزی است اما نتیجه معکوس میدهد.
آیا راه گرفتن حق توسط اقلیت این است که خودشان را شبیه اکثریت کنند یا باید از مسیر دیگری حرکت کنند؟
افراد اقلیت باید نقاطی را که برایشان به عنوان نقاط ضعف قلمداد شده؛ بشناسند و آنها را به عنوان نقاط قوت قلمداد کنند ولی از آنجا که متاسفانه انسان بسیار استعداد دارد تا شبیه دشمنش شود و بزرگترین آموزگار انسان نیز دشمن اوست، برای شناخت دشمن مطالعه زیادی انجام میدهد اما درنهایت بهجای آنکه بتواند بر دشمن غلبه کند آرام آرام شبیه او میشود. بسیاری از اقلیتها به خاطر همین شبیه اکثریت میشوند.
اینکه امروز برخی کشورها و فرهنگها مانند ایران تلاش میکنند مانند جهان بشوند آیا نشانهای از اقلیت بودن نیست و اینکه میخواهند شبیه اکثریت شوند؟
نمیتوان بهصورت کلی این مساله را تعمیم داد اما آنچه از ظواهر مشخص است این است که تک تک ما تلاش بسیاری میکنیم تا شبیه آدمهای نظم مستقر جهان شویم و یکی از دلایل آن؛ تحقیری است که از کودکی توسط عوامل مختلف همچون خانواده، رسانه، محیط آموزشی میشویم. نظم نوین جهانی به نوعی نظم مستقر در شکل بزرگتر است و این نظم نوین جهانی است که تعیین میکند هر مناسبات، هر رفتار و هر عنصری باید به چه شکل باشد و همه باید یک فرهنگ داشته باشند و خرده فرهنگها حذف شوند یعنی اکثریتی که با زور و سلطه قرار است شکل بگیرد و همه را به رنگی دربیاورد که دوست دارد.
در این تحقیر و تلاش برای تبدیل شدن به اکثریت موجود جهان که همان نظم نوین جهانی است، چه میزان ما به عنوان شهروند مقصر هستیم و چقدر دولتها؟
نمیتوان بین مقصران در این مساله فرق و تفاوتی قائل شد زیرا ما افرادی هستیم که در مقطعی ملت هستیم و افراد همین ملت زمانی تبدیل به دولت و زمامدار میشوند و ارکان دولتی و حاکمیتی از درون همین ملت به وجود میآید. زمانی که آنها بیکار میشوند تبدیل به ملت میشوند و این سیکل و چرخش دائم ادامه دارد. نکته اصلی این است که ما چه دولت باشیم وچه ملت؛ اعتماد به نفسمان را در برابر نظم نوین زیاد حفظ نمیکنیم و چه بسا زود از دست میدهیم. متاسفانه ما زیاد قهرمان برای خود نداریم.
اگر حادثهای که برای کشتی سانچی ایران اتفاق افتاده بود در هر کشور دیگری همچون آمریکا یا برخی کشورهای اروپایی رخ میداد این مساله سریع تبدیل به یک موضوع ملی میشد و بسیاری از جوانها دوست داشتند ملوان و یا دریانورد شوند زیرا افراد آن کشتی را قهرمان میدانند اما در کشوری مانند ما امروز اگر کسی حتی ملوان نیز باشد بیان نمیکند زیرا فکر میکند که برای او نمره منفی دارد و مثلا کسی دیگر با او زندگی نخواهد کرد.
ریشه این رفتار در جوامعی مانند ما چه علتی دارد؟ آیا دلیل آن تاریخ و فرهنگ ماست یا دولتهایی که بر ما در هزارههای مختلف حکومت کردهاند؟
قطعا ریشه در فرهنگ دارد اما یک عامل نمیتوان برای این اشکال فرهنگی مطرح کرد و دلایل مختلفی دارد. بعید میدانم بهصورت کلی بتوانیم بیان کنیم که از چه زمانی ما تبدیل به جامعهای شدهایم که امروز وجود دارد.
آیا راهکاری برای اصلاح این وضعیت وجود دارد؟
قطعا راهکار وجود دارد اما کوتاهمدت نیست. اولین مسالهای که باید به آن توجه کرد آموزش است و آموزشهایی که در مدرسه و در خانه به کودکان داده میشود، باید اصلاح شود تا آرام آرام نسلهای بعدی نیز اصلاح شود. البته منظور از اصلاح این نیست که ما فقط کتابهای درسی را تغییر بدهیم یا مثلا تلویزیون برنامههای خود را تغییر بدهد بلکه در اولین گام ما باید تکریم کردن و تکریم شدن را بیاموزیم. تا ریشه تحقیر کردن را از بین ببریم زیرا این تحقیرشدن در بزرگسالی تبدیل به تفاخر میشود یعنی ما دائم به دنبال این هستیم که داشتههای خود را به دیگران نشان بدهیم و با تفاخر، نقاط ضعف آنها را گوشزد کرده و تحقیرشان کنیم. البته در این میان رسانه و مدیا نیز نقش زیادی دارد زیرا این رسانهها هستند که حقنه میکنند چه انسانی به لحاظ ظاهری انسان برتری است و اگر کسی شبیه الگوی پیشنهادی آنها نباشد فرد عقبماندهای است درحالیکه باید دقت کنیم و حواسمان باشد جامعهای که در آن تفاوتها به رسمیت شناخته نشود، هرگز رشد نمیکند.