یک رسانه اصلاح طلب در نقد رفتار عوامل فیلم لرزان قتل زن داداش ریگی⇐از خلق یک شخصیت عاجزند و دايما قصد دارند با حرفهاي فرامتني براي خود امتياز بگيرند!!/اینکه “حبیب”لیسانسه ها لهجه بلوچ یاد گرفته که نشد امتیاز!!/کمردرد الناز شاکردوست حین بازی که نشد مزیت!!/ فيلمبرداري آزاردهنده ای که جز سردرد عايدي ديگري ندارد، امتیاز است؟/اینکه بهره هوشی خانواده شهدای منصوری را فوق العاده پایین نشان میدهند، مزیت است؟
سینماروزان: فیلم لرزان قتل زن داداش عبدالمالک ریگی با انبوه سانس و کلی تبلیغات محیطی و حجم بالایی از تیزرهای تلویزیونی روی پرده است بلکه توجیه گر حمایتهای مادی-معنوی باشد که حاکمان سینما از آن داشته اند؟!
در این میان دست اندرکاران فیلم نیز تا میتوانند سعی میکنند با گل درشت کردن سختیهای تولید از کار ویژه خود بگویند بدون آن که پاسخی دهند بر مهمترین گاف فیلم که بی منطق بودن دگردیسی عبدالحمید ریگی است.
روزنامه اصلاح طلب “اعتماد” با نقد عملکرد عوامل این فیلم لرزان(!) تأکید آنها بر فرامتن را گریزی خوانده برای عدم پاسخگویی به مشکلات ساختاری-محتوایی فیلم.
متن تحلیل “اعتماد” را بخوانید:
فيلمهايي كه براساس واقعيت ساخته ميشوند با اينكه معمولا مردم از قصهاش آگاهند، جذابيتهاي خاص خود را دارند. اين فيلمها بناست روايت سينمايي آن رويداد باشند و جذابيتشان از همين ناشي ميشود. حالا نرگس آبيار در تازهترين فيلمش قصهاي را برگزيده كه سالها سوژه روز اخبار ايران بود. مخاطب طبعا بايد بداند ريگي كيست و از داستان فائزه منصوري هم بيخبر نباشد.
اين داستان پرتلاطم و دهشتناك را آبيار با نگاهي زنانه و از منظري عاشقانه آغاز ميكند و از همين رو اصليترين چالش فيلم چگونگي تبديل شدن پسري عاشقپيشه، اهل شعر و موسيقي است به يك تروريست تكفيري. فيلم اما در همين مهمترين چالشي كه براي خود طراحي كرده، باز ميماند.
آنچه ما ميبينيم چند سخنراني متحجرانه و پسزننده از عبدالمالك ريگي است كه حتي موفق نميشود در درام قصه مخاطب را با خود درگير كند. حالا همين حرفها چنان به جان عبدالحميد مينشيند كه او را از اين رو به آن رو ميكند. در واقع آبيار اصليترين ماموريتي را كه خودش براي فيلم تعريف كرده به انجام نميرساند و به نظر ميرسد اين حجم از همراهي با فيلم بيش از آنكه مرهون دلايل سينمايي باشد مديون زندگي تلخ خانواده منصوري است. در واقع مخاطب عام چنان در آن قصه حل ميشود كه ارزشهاي سينمايي يا برايش خالي از اهميت ميشود يا صرفا به چند صحنه بزرگ، گريمها و لهجههاي خاص تقليل مييابد.
براي همين كساني كه از نظر سينمايي فيلم را تاييد ميكنند، دايما از همين موارد حرف ميزنند، حال اينكه سينما اصلا به اين چند المان محدود نميشود. گرچه ميتوان براي دشواري ساخت يك اثر عوامل ساخت آن را تحسين كرد اما اين عوامل بيروني به خودي خود امتيازي براي فيلم محسوب نميشوند. براي مثال اينكه يك كارگردان زن به جاي ساختن فيلمي آپارتماني سراغ چنين فضايي رفته و به اصطلاح فيلم بيگ پروداكشن ساخته، مزيتي نيست كه به فيلم امتياز بدهد!
يا اينكه هوتن شكيبا چند لهجه و زبان بلوچ را ياد گرفته ميتواند براي او به عنوان يك بازيگر قابل تحسين باشد اما براي فيلم امتياز نيست چون قطعا هركسي اين نقش را بازي ميكرد موظف بود از عهده آن برآيد.
كمر درد خانم شاكردوست حین بازی هم همينطور، دايما تاكيد ميشود كه ايشان در شرايط جسمي و روحي بدي اين فيلم را بازي كرده و حتي ممكن بود قطع نخاع شود! الان اين امتياز فيلم است؟! بعدها ميتوان هنگام بررسي كارنامه بازيگري شاكردوست درنظر گرفت كه او براي فاصله گرفتن از فيلمهاي گيشهاي و ارتقاي خودش در بازيگري، حاضر شد از جانش مايه بگذارد. اين براي شخص شاكردوست شايد امتياز باشد اما دليلي بر خوب بودن فيلم نيست! فيلم اما دايما قصد دارد با اين حرفهاي فرامتني براي خود امتياز بگيرد. درحالي در سالن سينما از تصوير كردن گزارشهاي مكتوب آن حادثه شوم فراتر نميروند و از همه مهمتر براي ما یک شخصيت خلق نميكنند و مدام به فرامتن استناد میکنند. ضمن احترام فراوان به خانواده شهدای منصوري و ابراز همدردي براي رنج بيپاياني كه متحمل شدهاند معلوم نيست چرا در فيلم آنها را با بهره هوشياي فوق العاده پايين نمايش ميدهند.
دختر تقريبا از فرداي ازدواجش ميفهمد در چه مخمصهاي افتاده اما هي صبوري ميكند، از جايي به بعد در دل فاجعه است ولي باز هم باردار ميشود و… برادرش هم همه رفتارهايش سرخوشانه و كودكانه است و براي همين آن سكانس نفسگير آنقدر كه بايد و شايد بر مخاطب اثر نميگذارد.
همهچيز درباره خانواده منصوري چنان در سطح برگزار ميشود كه منهاي صحنه آخر كه به خودي خود تكاندهنده است، موفق به اثرگذاري جدي نميشود. مثلا معلوم نيست فائزه چرا حاضر نميشود با نيروهاي امنيتي ايران برود و به خاطر برادرش ميماند، ميماند كه چه كند؟! مگر اصلا ما از ابتداي فيلم از او كنشي ديدهايم؟! سير تحول عبدالحميد نيز چنان گنگ است كه انگار بايد بپذيريم كه هركسي برادرش جانيست، جاني ميشود!
يعني جز اين منطق، فيلمساز چيز ديگري پيش روي ما نميگذارد. به اينها اضافه كنيد زمان بيجهت طولاني فيلم، فيلمبرداري آزاردهندهاي كه مثلا قرار است التهاب و اضطراب را به بيننده منتقل كند اما جز سردرد عايدي ديگري ندارد؟؟! در اين ملغمه از شاكردوستِ خوشگلِ قرباني و حبيب «ليسانسهها»اي كه قرار است مخاطبانش را در نقش يك جاني غافلگير كند و صحنههاي انفجار و ايجاد رعب و وحشت داعشيوار فقط فرشته صدرعرفايي دقيقا هماني است كه بايد باشد. به اندازه، درست، دقيق و همان ميزان اثرگذار و به يادماندني. او قرار نيست با پزهاي فرامتني امتياز بگيرد. بازي بيكلامش، حضور نگران و پريشانش و بيعملي انتخابنشدهاش بهقدري در صورت صدرعرفايي ديده ميشود كه آدم فكر ميكند كه شايد آن گريم سنگين روي صورت او ننشسته و او واقعا مادر عبدالحميد است كه دارد رنجش را مقابل دوربين با ما تسهيم ميكند.
بعد از فروكش كردن احساسات و پس از گذشت سالها وقتي دلايل فرامتني اهميت خود را از دست ميدهد بايد ديد آيا اثري از «شبي كه ماه كامل شد» خواهد ماند يا خير؟