سینماژورنال: بازگشت ناصر ملکمطیعی بعد از ۳۳ سال به سینما اتفاق جالبی است.
به گزارش سینماژورنال “نقش نگار” علی عطشانی با بازی ناصر بعد از مدتها تعویق در اکران دو هفته ای هست که با محدودیت تبلیغات محیطی و پخش تیزر روی پرده است و در این مدت نزدیک به ۱۳۰ میلیون فروش داشته است.
ناصر ملک مطیعی در گفتگویی با “هفت صبح” درباره شروع فعالیتها، بازی در نقشهای داشمشتی، کمرنگ شدن حضورش در سینما، بازخورد مردم و خلاصه دور شدنش از دنیای بازیگری و بالاخره بازگشتش به سینما حرف زده است.
متن کامل گفته های ناصر ملک مطیعی را بخوانید:
دهه سی محبوبیت پیدا کردیم
۱۳۳۰ زماني بود كه ما آمديم و بعد هم دوستان ديگري آمدند. نمیدانستیم چه کسی سوپراستار میشود و چگونه. اوایل فعالیت کمتر اتفاق میافتد آدم این چیزها را متوجه شود. باید مدتی بگذرد تا معلوم شود. آن زمان اين حرفها مثل الان مطرح نبود. ما بازي خودمان را ميكرديم. درکاراکترهایمان قهرمان مردم كوچه و بازار بوديم و داستانهايي از زندگي مردم را بازي كرديم. من در يك كاراكتر، فردين يك كاراكتر و بهروز وثوقي و بيك ايمانوردي هم همينطور. ما يك مقداري شهرت و محبوبيت بيشتري پيدا كرديم. متاسفانه از اين اسامي كه گفتم، دونفرشان در بين ما نيستند. يادشان به خير و روحشان شاد. اداي احترام ميكنيم به روحشان.
فیلمهای شاد که آمدند کناره گرفتم
يك وقتي اساتيد دانشگاه سراكيوز آمده بودند اينجا و كلاسي تشكيل داده بودند و عده زيادي سر اين كلاس بودند. سالهاي حدود سيودو، سه و سيوچهار اينحرفها بود. يك عده زيادي از رفقاي ما رفتند اين كلاس را ديدند و كارگردان شدند. من هم حائز شرايط بودم كه بروم اما اين كار بازیگری ديگر به من مهلت نميداد. همينطور پشت هم قرارداد پشت قرارداد ميبستم.
اين كار بالا و پايين هم دارد. اين نيست كه آدم يكسره بكوبد و برود جلو. يك مدتي بود كه من تقريباً كنار گذاشته شده بودم. آن زمان مردم گرایش عجیبی به فیلمهای خیلی شاد و خوشحالکننده پیدا کرده بودند. این ماجرا مربوط به سالهاي سيوهشت و سيونه و چهل است. براي من هم مقدور نبود كه آواز بخوانم يا شاد باشم. مردم قبول نميكردند و اصلاً كاراكتر من از نظر مردم چيز ديگري بود. اين بود كه خودم را نگه داشتم و پيشنهاد هم كه به من ميشد قبول نميكردم.
کار با کیمیایی، مهرجویی و نادری
بعد هم دوره جديدي در كارم شروع شد كه فيلمهاي «سالار مردان» با آقاي نظام فاطمي و «قيصر» با آقاي مسعود كيميايي بود. آن موقع يك ژانر و يك كاراكتر ديگري آمد كه مردم با آدمهاي بامعرفت و لوطي و متعصب حساب كردند و آنها كمي عقب نشستند. كار سينما همين است. هميشه همينطور بود كه يكي سر صف بود و يكي ته صف.
اما بالاخره اين صف وجود داشت و فيلم هم براي همه بود و كار هم انجام ميشد. بعد هم يك عدهاي كه تحصيلكرده خارج بودند در زمينههاي كارگرداني و فيلمبرداري آمدند؛ فكر ميكردند ما آنها را تحويل نميگيريم و با آنها قاطي نميشويم در صورتي كه ما آنها و کارشان را دوست داشتیم. کسانی مثل آقاي مهرجويي، آقاي امير نادري، ذكريا هاشمي؛ جوانهاي خودمان كه بچههايي تحصيل كرده بودند و ميتوانستند كارهاي خوب بكنند. كار كمكم رونق گرفت و به خاطر شناخت آدمهاي تحصيلكرده از دوربين و كار فيلمبرداري ديگر اين اواخر فيلمها چهارچوب درستتري پيدا كرده بود. صحنه بهتر به هم ميچسبيد، رعايت ميكردند ولي به هر حال من اين نكته را باز هم تكرار ميكنم كه ترس از برگشت سرمايه مجبور ميكرد كه اينها هم هولهولكي اشتباهات بزرگي بكنند. چون ميخواستند گيشه جواب بدهد و براي اينكه گيشه جواب بدهد، مجبور بودند كارهايي بكنند كه مردم بپسندند.
میخواستند از تلخی درم بیاورند
رلهایی که من در فیلمها بازی میکردم کاملا مشخص بود چون تهیهکنندهها و کارگردانها اینطور فیلمها را به من پیشنهاد میکردند. ضمن اينكه كاراكتر من هم اصلاً كاراكتر طنز نبود. ما از بس اخم و تخم كرديم و كافه بههم ريختيم و داد و فرياد ميكرديم كه كار ديگري نميتوانستيم بكنيم. رفقاي ما هم هر چند وقت يكبار مينشستند و فكر ميكردند كه چهكار كنيم مردم را بيشتر بكشانيم به سينما. نشستند و فكر كردند و گفتند چهكار كنيم، چهكار نكنيم و به اين نتيجه رسيدند كه يك آدم خوشمزه بانمك را كنار دست من بگذارند كه جبران اوقاتتلخي مرا بكند. اين بود كه مرتضي عقيلي پيدا شد و ظهوري و اينها آمدند. وقتي ما يك چيزي ميگفتيم اينها هم يك نمكي ميپراندند.
همه دوبلورهای ملکمطیعی
تا حالا جاي من چندين نفر صحبت كردند. اين اواخر بيشتر آقاي جليلوند صحبت ميكرد اما قبل از آن آقاي ناظريان حرف ميزد یا آقاي زماني. پرويز بهرام در “سلطان” صاحبقران به جاي من، يعني به جاي اميركبير حرف زد. در سالهاي اوليه، فيلم را با صدا ميگرفتيم و من جاي خودم حرف ميزدم. بعد چون دستگاه مدرن و كاملي نبود، صداها خش پيدا ميكرد اين بود كه بعداً صدابرداري ميكردند. بعد كه دوبلورها آمدند چون كارها را خيلي خوب انجام ميدادند و چون به قول آمريكاييها تيمورك بود، يك عده ميآمدند مينشستند، سهروزه يك فيلم را دوبله ميكردند و ميرفتند پي كار خودشان. صداها را تقليد ميكردند خيلي خوب، ولي به طور كلي با اينكه كار خيلي بينقص بود اما حالا حس ميكنم وقتي يك صدا از ذهن چندين هنرپيشه بيايد بيرون آن دلچسبي و گيرايي را ندارد، مگر آنهايي كه تغيير صدا ميدادند. آقاي جليلوند و اسماعيل فوقالعاده بودند.
نقش داشمشتیها را میدادند به من
من بچه دروازه شميران، بالاتر از ميدان بهارستان هستم و اگر این نقشها را بازی میکردم در واقع نقشهایی بود که به من نزدیک بود. یعني خودم در فضاهاي اين نقشها كه بازي میكردم، بزرگ شده بودم.
نقشهاي داشمشتی یا به قولی جاهلی یا لوطی را قبل از من خیلیها بازی میکردند اما بعد از اینکه من آمدم همه میگفتند تو بیا بازی کن چون به من ميآمد(البته خودم نبايد اين را بگويم، ديگران اين را ميگفتند). حتي يك جاهايي بود كه من نميپذيرفتم و ميگفتم ديگر با اين كلاه و لباس بازي نميكنم. ميگفتند با اين كلاه و لباس بيا، صحنه اول فيلم كلاهت را بردار و بگذار روي ميز و ديگر هم سرت نگذار(خنده). حتي به اين هم راضي بودند. اين لباس و شمایل سمبل اين آدمها بود.
مردم بهم احترام میگذاشتند
مردم عادي و مخاطبان فيلمهاي ما خيلي از فيلمها و نقشها را باور ميكردند و وقتي بيرون ميآمديم از ما توقع آنچه را كه در فيلمها انجام ميداديم داشتند. در فيلمها هم اگر از حق دفاع ميكردم مردم دوست داشتند و اگر در خيابان دعوا ميشد و ميرسيدم، همه ميرفتند كنار و مثلاً من آشتيشان ميدادم و احترام ميگذاشتند به عنوان يك آدم كه مثلاً استخوان خردكرده است و سني از او گذشته و دوستش دارند.
چه توي محل و چه جاهاي ديگر، اگر در يك چنين جاهايي ميرسيدم فوري آشتي ميدادم و همه قبول ميكردند. قديم اينطوري هم بود كه خيلي جاها نميگذاشتند فيلمبرداري كنيم. يك جايي ميرفتيم فيلمبرداري، ميآمدند و ميگفتند الان دوربينتان را ميزنيم و ميشكنيم. وقتي كه من ميرسيدم سر صحنه تا ميرسيدم ميگفتند ناصرخان هر كاري كه ميخواهي بكني بكن. به خاطر دوستي و محبتي بود كه نسبت به من داشتند. لطف داشتند. الان هم كه راه ميافتم و ميروم يك جايي كه جمعيت زياد است برايم صلوات ميفرستند. در زورخانه، در محله، زير بازارچه و يك جاهايي كه مردم هستند. من با اين چيزها پز نميدهم. اينها باعث افتخار من است. افتخار ميكنم كه مردم نظر خوب دارند به من، به رفقايم و به همه دوستان. الان هم مردم هنرپيشههاي الان را دوست دارند.
سر «بابا شمل» حوصله مردم سررفت
مردم هنرپيشههاي محبوبشان را دوست داشتند ولي دلشان هم ميخواست كه آن فيلم هم فيلمي باشد كه مورد توجه باشد، البته ما از فيلمهاي نوع ديگر هم بازي ميكرديم. مثلاً همين فيلم «باباشمل» مال مرحوم زندهياد علي حاتمي كه يك هنرمند باذوق بود. اين فيلم يك فيلم آهنگين بود و ما بايد با آهنگ شعر ميخوانديم و اين مورد توجه تماشاچي توي سينما نبود.
در صورتي كه بازیگران مطرحی در آن حضور داشتند ولي مردم گول اين اسمها را نميخوردند. وقتي خوششان نميآمد از فيلم، نميآمدند آن را ببینند. اما همين فيلم «باباشمل» را اگر الان تلويزيون بگذارد يا آدم در خانهاش تماشا كند، به دلش مينشيند، براي اينكه خيلي عارفانه است و خيلي معنا و مفهوم قشنگي دارد. ولي درسينما مردم كمحوصلهاند و تحمل نشستن تا آخر اين فیلم را ندارند.
کسی سراغ ما نیامد
وقتی بازیگری و بازی نمیکنی، مثل عاشقي ميماني كه دستت از معشوق كوتاه شده است. به هر حال سينما معشوق من بود من از نوجواني در كار سينما بودم.
براي من غير از سينما هيچ چيز ديگر مفهومي نداشت. همه چيز من سينما است اما همين سينما يك استغناي طبعي به آدم ميدهد. چون آدم در نقشهاي متفاوتي بازي ميكند و ديگر حسرت چيزي را نميخورد و براي مسائل معمولي ناراحت نميشود.
من موقعي كه سينما را ترك كردم واقعاً احساس بازنشستگي ميكردم، بعد هم اينكه اوضاع طوري شده بود كه آدمهاي مشهور و معروف بايد كنار مينشستند و فرصت را ميدادند به ديگران.
به هر تقدير ما كنار آمديم و بعد هم كسي سراغ ما نيامد. ما هم نرفتيم به كسي التماس و درخواست كنيم براي كار. باز هم بايد خدا را شكر كنيم كه با وجود سينماي امروزي كه خيلي پيشرفت كرده و به بازار جهاني راه پيدا كرده و زن و مرد و دختر و پسرهاي بسيار خوبي هم در آن فعاليت ميكنند، مردم باز هم به ما محبت دارند و فراموشمان نكردند.
اين براي ما يك افتخار فراموشنشدني است. بالاترين گنجينه زندگي ما اين محبت مردم است. ما به سينماي گذشتهمان افتخار ميكنيم و به سينماي حالايمان هم پز ميدهيم. خوشحاليم كه يك چنين سينماي پيشرفتهاي پيدا كرديم و يكسري بچههاي جوان و تحصيلكرده و امروزي آمدند سراغ اين كار.