سینماژورنال/علی کیانی موحد: یک گفتگو از بهرام افشارزاده کافی بود تا سدی که برای خودم ساخته بودم، بشکنم! وقتی بهرام افشارزاده گفت که در حق فرامرز آصف ظلم شده، خیلی برایم سوال بود که داستان چیست؟! به همین دلیل بود که همه سعی و تلاش خود را کرده تا بتوانم فرامرز آصف را در لس آنجلس پیدا کنم و از زبان خودش بشنوم که چه بر سر وی رفته؟!
ماحصل گفتگوی سه ساعته ما جالب از آب درآمد. اینکه در زمان حکومت شاه مخلوع آنقدر بر سر راه موفقیتهایش موانع ایجاد کردند که در سال ۱۳۵۰ تصمیم گرفت از ایران مهاجرت کرده و با بورسیه تحصیلی که جلال کشمیری برایش فراهم کرده، به نوادا برود و در آنجا هم در رشته معماری تحصیل کرده و هم در اکثر مسابقات مختلف دانشگاهی آمریکا رکورد شکنی کرده و قهرمان شود. ورزشکاری که حتی به حد نصاب حضور در المپیک دست یافت اما بنا به مشکلاتی که داشت نتوانست در المپیک شرکت کند.
فرامرز آصف سختی های فراوانی کشید تا بتواند نزدیک به چهل بار رکورد پرش سه گام و طول ایران را بشکند اما این روزها کمتر کسی وی را به عنوان یک ورزشکار می شناسند…
آنچه در ادامه خواهید خواند بخشهایی از گفته های آصف درباره زندگی ورزشی خویش است؛ از ایران تا آمریکا. ذکر این نکته الزامیست که این گفته ها پیش از سینماژورنال در قدیمی ترین مجله حال حاضر ایران یعنی “اطلاعات هفتگی” به چاپ رسیده است.
پدرم خان نبوده!/پدرم تهرانی است اما از اهواز تا گرگان در سفر بودیم
اطلاعاتی درباره من در اینترنت منتشر شده که پدرم جز خانهای اطراف دزفول بوده که کاملا اشتباه است. چندین فامیل آصف وجود دارد و فامیل من هم آصف نخعی است. خاندان آصف نخعی از جمله خانواده های قدیمی تهرانی می باشد و پدر من نیز در تهران به دنیا آمده بود. به دلیل اینکه رییس دارایی دخانیات بود، مسافرت و ماموریتهای فراوانی داشت. بخش عمده ای از سفرش به خوزستان بود. به همین دلیل من در آبادان به دنیا آمدم، یک خواهرم در اهواز و خواهر دیگر در خرمشهر. من هم هیچکدام از این شهرها را ندیده بودم تا بیست و دو سالگی که برای حضور در مسابقات به خوزستان پای گذاشتم.
در کل زندگی ما پر سفر بود. پس از خوزستان و زمانی که خردسال بودم به شمال ایران رفتیم و در گرگان و کردکوی سکونت داشتیم. آن زمان دبیرستانی بودم و یکی از دوستان من به اسم اصغر منوچهری که بعدها به دست ساواک شهید شد، پرنده سه گام گرگان و کردکوی بود و به واسطه آشنایی با وی به پرش علاقمند شدم.
ماجراهای دبیرستان نظام
کلاس دهم بودم که به تهران آمده و برای ادامه تحصیل به دبیرستان نظام رفتم. آنجا با بیژن افشارزاده و مهدی همتی که از ورزشکاران فوق العاده خوب آن زمان بودند آشنا شدم. بیژن در ژیمناستیک بسیار فوق العاده بود و کارهایش بسیار شگفت انگیز.
دبیرستان نظام به گونه ای بود که از جمعه عصر تا پنج شنبه ظهر باید در آنجا حضور می یافتید و تنها عصر پنج شنبه و صبح جمعه تعطیل بودید. به هرحال دبیرستان نظام بود و شرایطش هم مانند ارتش و همان دیسپلین در آن حکمرفما. از سوی دیگر آن زمان سریالی به نام فراری از تلویزیون پخش می شد که بسیار طرفدار داشت. ساعت پخش آن بین ۹ تا ۱۰ شب بود. ما هم باید ساعت ۹ خودمان را به خوابگاه معرفی می کردیم. مسوولین دبیرستان برای ورزشکاران یک تشویقی در نظر گرفته بودند که هرکس در رشته ورزشی عنوانی داشت یا بسیار خوب کار می کرد، می توانست یک ساعت دیرتر به خوابگاه مراجعه کند. به ما گفته بودند هرکس دستش را زودتر به دیوار بزند، می تواند یک ساعت دیر بیاید. همین دست به دیوار زدنها به جایی رسید که می گفتند خوب آصف که دستش به دیوار خورد! همین انگیزه های کوچک باعث می شد که بیشتر و بیشتر به سمت ورزش کشیده شوم. از سوی دیگر این دست به دیوار زدن باعث شد که دوی مسافت کوتاه در من تقویت شود. یکی از اساتید ما فردی بود به نام احمد ایزدپناه که نامش همیشه در ورزش ایران جاویدان خواهد ماند. آقای ایزدپناه متوجه شد که دوی سرعت من خوب است. به تعطیلات تابستان نزدیک می شدیم و آقای ایزدپناه به من گفت که سه ماه تابستان برای تمرین به امجدیه بیا.
همان زمان در دانشکده افسری مسابقه ای گذاشتند که هرفردی بتواند در پرش سه گام درون چاله فرود بیاید، چهل و هشت ساعت مرخصی می گیرد. من هم که علاقمند به اینگونه مسابقات بودم و در آن حضور یافتم. برای بار اول با پشت روی آسفالت فرود آمدم. به من گفتند که نوبتت تمام شده و برو! از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند یکبار دیگر پرش کنم. در دفعه دوم به درون چاله افتادم و توانستم مرخصی بگیرم. این نکته راه هم مد نظر داشته باشید که من به عنوان یک دانش آموز دبیرستان نظام در مسابقه دانشجویان شرکت کردم و همین موضوع باعث شده بود که برخی از دانشجویان از من دلخور شوند. آنقدر هم در مسابقات مختلف دانشکده افسری شرکت کرده بودم که همه منتظر بودند تا از دبیرستان نظام فارغ التحصیل شده و به دانشکده افسری بروم تا انتقامشان را از من بگیرند. من هم که متوجه این موضوع شده بودم، سال دوازدهم از دبیرستان نظام خارج شده و به دبیرستان هدف رفتم.
اولین بورس ورزشی
آن زمان صحبت از بورس ورزشی بود. حرف بورس ورزشی در ایران به هیچ وجه مطرح نبود و تنها چیزهایی درباره آن شنیده بودیم. دبیرستان هدف دولتی نبود و مخارج تحصیل هم در آن گزاف. ناظم مدرسه مربی دومیدانی تیم ملی بانوان ایران بود و از طریق آشنایی که در ورزش پیدا کرده بودیم صحبتی با مدیریت دبیرستان کرد و به نوعی اولین فردی در ایران شدم که با بورس ورزشی به ادامه تحصیل پرداخت. سال آخر را در دبیرستان هدف گذراندم. همان زمان برای اولین بار در مسابقاتی رسمی حضور یافتم. در آن مسابقه حدود سیزده متر پریدم و همین پرش باعث شد که استاد ایزدپناه بیشتر از قبل به من توجه کند.
از همان پرش بود که مشکلات من آغاز شد. رکورددار آن زمان پرش ایران که در آسیا هم حرفی برای گفتن داشت کمی برای من کارشکنی کرد! آن زمان به گونه ای بود که هرفردی رکورددار رشته ای بود، در فدارسیون حرفش برش داشت و روی حرف وی فردی حرف نمی زد. چون وی رکورددار ایران بود، پس مربی تیم ملی در دو رشته پرش سه گام و طول هم خودش بود! وی انرژی منفی زیادی به من منتقل می کرد. نکته جالب برای من این بود که رکورد من به سیزده متر نرسیده بود اما وی پانزده متر و چهل سانتی متر رکوردش بود. یعنی با این همه اختلاف بازهم سعی می کرد با حرفهایش انگیزه من را از بین ببرد.
همان زمانها که کلاس دوازدهم بودم، توانستم رکورد آموزشگاه های ایران در دو ماده پرش سه گام و پرش طول را بشکنم.
آغاز مسابقات
در آن زمان یک دونده سریع در بخش صد و دویست متر داشتیم به نام وهاب شاه خوره. وی اهل آبادان بود و انسانی بسیار جالب. با کت و شلوار به امجدیه می آمد، همان بغل زمین لباسهایش را عوض می کرد و مسابقه می داد! رکورد آن زمانش هم ده و یازده ثانیه بود. آن زمان اهل قلم زمانی که می خواستند فدراسیون دومیدانی را بکوبند، می نوشتند: بازهم وهاب شاه خوره با کت و شلوار آمد و اول شد!
وهاب خیلی خونگرم بود و هنگام آماده شدن برای مسابقه با همه شوخی می کرد. مثلا:«سلام ولک! خوبی کا؟! چند ثانیه همینجا واستا صدای هفت تیر رو بشنوم و مسابقه ام تموم شه، میام پیشت حرف بزنیم!» وی در زمان خودش نابغه ای بود.
این خاطره را از وهاب گفتم تا به اینجا برسم که آن زمان فدراسیون دومیدانی من و مرحوم رضا انتظاری را مجبور می کرد که صدمتر بدویم! آنها توقع داشتند که ما در مسابقات بتوانیم رکورد شاه خوره را بشکنیم و فدراسیون هم جلوی منتقدین بایستد و بگوید که با برنامه ریزی موفق شده اند تا رکورد شکنی داشته باشند! از سویی من هم علاقمند بودم که رکوردهای خوبی در دومیدانی داشته باشم و با خود فکر می کردم در پرش سه گام هنوز سه متر با رکورددار ایران فاصله دارم و بهتر است در رشته دیگری مسابقه دهم.
مهاجرت به آمریکا به کمک یک پرتابگر دیسک
آن هنگام یک ورزشکار ایرانی در دانشگاه نوادا آمریکا مشغول به تحصیل بود و در رشته های پرتاب دیسک و وزنه بسیار عالی بود به اسم جلال کشمیری. مرحوم کشمیری یکی از بچه های تکنیکی زمان خودش بود و به عنوان ذخیره دروازه بانان تیم تاج در یک مسافرت خارجی شرکت می کرد. آن هنگام در این سفرهای خارجی می توانستید جنس از ایران خارج کنید و یا اجناسی از آنجا بخرید و به ایران بیاورد.
یعنی در کنار ورزش می توانستید تجارت کنید. به همین دلیل جلال به همراه تاج رفت و بارخودش را بست و برای ادامه زندگی راهی آمریکا شد. در آنجا مشغول تحصیل شد و کاری کرد که مربی تیم دانشگاه نوادا مدتی به ایران بیاید. از سوی دیگر سراغ یکی از روسای کازینوهای معروف نوادا رفت و باعث شد که بورس ورزشی به نام وی ثبت شود تا از طریق آن بورس ورزشکاران با استعداد ایرانی برای ادامه تحصیل و همچنین حضور در مسابقات مختلف راهی آمریکا شوند. چهار یا پنج ورزشکار توانستند از این بورس استفاده کنند که یکی از آنها من بودم. من، وجدان زاده، شادروان، رضا انتظاری و تیمور غیاثی جز این بورسیه ها بودیم.
فوتبالیست نشدم چراکه فوتبالیستها تعظیم می کردند و به داور فحش می دادند
اینکه چرا فوتبالیست نشدم برای خیلی ها سوال بود. دلیلش را برای شما می گویم. آن زمان هم مشکلات الان بود. من با فوتبالیستها زندگی کردم. در ورزشگاه می دیدم که فوتبالیست معروف ایرانی جلوی داور تعظیم می کند اما کارت زرد می گرفت! داستان این بود که وی هنگام تعظیم کردن هرچه فحش و ناسزا بود نثار داور می کرد و داور هم به وی کارت می داد. مردم هم متحیر که چرا تعظیم کردن کارت دارد؟! یا مثلا بازیکن معروف دیگری فحش های رکیک نثارت می کرد تا توپ را به وی پاس بدهی! مسیر زندگی من با این گونه رفتارها نمی خواند و سازگار نبود. تمرینات ما با برخی تیمها در یک زمان بود. بازیکنی را در تمرینات می دیدم که زمان گرمکردن با بقیه بازیکنان مشغول فعالیت بود اما تا تمرین شروع می شد، وی را روی نیمکت می نشاندند! نیمکت تیم آنها هم نزدیک محل تمرین من بود. یک روز کنارش نشستم و گفتم اسم شما چیست؟! گفت علیرضا خورشیدی هستم.
وی بعدها جز ستارگان فوتبال ایران شد. علیرضا زننده اولین گل تاریخ تیم ملی فوتبال بزرگسالان ایران به کره جنوبی هست و مهمترین گل زندگی اش هم سال ۱۳۵۴ برای راهیابی تیم ایران به المپیک مونترال روی پاس علی پروین به تیم ملی عراق به ثمر رسید و آن تک گل، باعث صعود تیم ایران به المپیک شد. به وی گفتم چرا همیشه روی نیمکت می نشینی؟! گفت به من گفته اند خیلی ضعیف هستی و اجازه نمی دهند که بازی کنم.
من و رضا انتظاری تصمیم گرفتیم به وی کمک کنیم. تصمیم گرفتیم که پنج کیلوگرم وزنش را اضافه کنیم و در همان زمان کاری کنیم در دوی صدمتر نزدیک به سه دهم ثانیه رکوردش را کم کنیم. چند ماهی با هم تمرین داشتیم تا به فرم ایده آل نزدیک شد. آن زمانی پاسی در فوتبال به نام پاس ده متر معروف شده بود. زمانی که برای علیرضا پاس ده متر می دادند، هیچ فردی به گرد پایش نمی رسید.
قصه سفر به آلمان اما بدون پول
همان زمان بود که رییس فدراسیون ضعیف دوومیدانی فرد جوانی به نام اسفندیار ستاری شد. هم رییس ورزش دانشگاه تهران بود و هم رییس فدراسیون دومیدانی. از جمله افرادی بود که با بورسیه دولتی برای تحصیل به خارج از کشور رفته و از طرف باشگاه تاج و تیمسار خسروانی حمایت می شد. وی به خسروانی گفت که شما بلیط پرواز به ترکیه برای پانزده نفر رزرو کنید، من تیم دومیدانی ایران را دوماه و نیم در اروپا نگه می دارم. همه به حرف وی خندیدند. وی گفت این تیم با این شرایط موفق نمی شود و رکوردهایی در ورزش دومیدانی داریم که سالیان سال است هیچ فردی به آن نزدیک هم نشده. پس برای اینکه در این ورزش موفق شویم باید تیم را به من بسپارید. خسروانی با وی موافقت کرد و هواپیمایی هما نیز مساعدت کرد و به استانبول رفتیم. در استانبول با آلمان تماس گرفت و گفت که ما یک تیم دومیدانی هستیم که برای برپایی اردو و تمرینات می خواهیم به آنجا بیاییم. سپس رکوردهای ما را برای آنها تشریح کرد و در آلمان هم گفتند که مشکلی نیست و هزینه های ما را برعهده گرفتند. در آلمان با پرفسور ویشمن صحبت شد که بر تمرینات ما نظارت داشته باشد. پرفسور ویشمن قبول کرد که تیم به خوابگاه دانشگاه ماینس رفته و زیر نظر وی تمرین کند. تیمور غیاثی زیرنظر مستقیم پرفسور ویشمن تمرین کرد. آن زمان امکانات نبود و زمانی که می خواست از پشت فرود بیاید، متکا و بالشت و خاک اره زیر محل فرودش فراهم می کردند که گردنش هنگام فرود نشکند!
قهرمان جوانان آلمان هم به من کمک کرد تا تمرینات را ادامه دهم. برنامه تمرین من از شش صبح تا شش بعدازظهر ادامه داشت. آنقدر تمرینات سخت بود که وقتی در مسابقات مختلف در آلمان شرکت می کردیم، به اصطلاح جسد ما مسابقه می داد. یعنی اگر رکورد من چهارده متر بود، حداکثر سیزده متر می توانستم بپرم. آنها شب تا صبح برای ما تمرینات تکنیکی می گذاشتند و به این صورت بود که من در مسابقات داخلی بعد از آلمان توانستم شصت سانتی متر رکوردم را جابجا کنم.
پیشنهاد بورس از دانشگاه های معتبر آمریکا
فکر کنید که قرار است به دزدی بانک بروید. همه برنامه های خود را ریخته و امکانات را فراهم کرده و نقشه تان هم خوب جلو می رود. شانزده گونی اسکناس صد دلاری هم از بانک برداشته اید و برای فرار آماده می شوید که می فهمید یک جای کار ایراد دارد. به فکر نقشه فرار نبوده اید و به جای کامیون و وانت با موتور آمده اید. این دقیقا مشکل ما بود. در ایران هیچگونه امکاناتی نداشتیم و ورزشگاه امجدیه هم پیست فوق العاده خرابی داشت. به همین دلیل وقتی برای مسابقات به پیست های تارتان خارجی می رفتیم، به طور اتوماتیک جای پایمان عوض می شد! پیست تارتان برای دونده سه گام از همه ماده های دیگر بدتر می شد. در پیست تارتان سرعت شما بهبود پیدا می کرد و هر گامی که برمی داشتید چند سانت بیشتر از زمین خاکی شما را به جلو هل می داد. بعد از هر مسابقه در تارتان دلدرد شدید می گرفتم. گام اول و دوم من انگار روی آسفالت زمین می آمد.
دیپلم خود را گرفتم و رکوردم هم چهارده متر و پنجاه سانت شده بود و پنج دانشگاه معتبر آمریکایی برای من بورسیه فرستادند. امری که در ورزش ایران بی سابقه بود چراکه دانشگاهی مانند استانفورد، آریوزنا و میشیگان از جمله دانشگاه ها بودند. آنها می گفتند سنت درست است، وضعیت جسمانی مناسبی داری. وزنم ۷۴ کیلوگرم و قدم ۱۸۴ سانتی متر و سرعت صد مترم هم ده ثانیه و نه دهم، پرش طولم نزدیک هفت متر و سه گام هم چهارده و پنجاه بود. دانشگاه های آمریکایی به شدت دنبال من بودند و می گفتند پس از قبولی در تست تافل در دانشگاه مشغول تحصیل می شود. در کلاسهای زبان شکوه شرکت کردم که با چهارصد تومن کاری می کرد تا نمره قبولی در آزمون تافل بگیری. کاری که اگر در آمریکا قرار بود انجام شود نزدیک به ده یا بیست هزار دلار خرج روی دستتان می گذاشت.
دانشگاه ملی جز کنکور سراسری نبود و به من پیشنهاد دادند که دونده های آنها را تمرین دهم و به ازای آن وارد دانشگاه شوم. از شانس بد، همان سال دانشگاه ملی هم ورودی اش با کنکور سراسری شد و این پیشنهاد از بین رفت. زندگی من هم در دومیدانی خلاصه می شد و یک روز هم ساعت چهارعصر خیابان ولیعصر را در زندگی ام ندیدم! همه زمان من از صبح تا شب فقط تمرین و تمرین در امجدیه بود.
از سوی دیگر مشکلات من در فدراسیون هم افزایش یافته بود. مثلا در مسابقه ای چهارده متر و بیست سانت پرش می کردم اما یک نفر به داور چشمک می زد و پرچم سفیدش به پرچم قرمز و خطا تبدیل می شد! این اتفاقات باعث شد به این نتیجه برسم که در ایران نمی توانم رکوردم را بهبود بخشم. به دلیل اینکه به تنهایی زورم به آنها نمی رسید، به عضویت باشگاه تاج در آمدم. همین موضوع باعث شد که کمی از من حمایت شود یا بتوانم در مسابقات خارج از ایران شرکت کنم. این حمایتها هم در همین حد بود و اتفاق خاصی برای من از طریق خسروانی نیفتاد.
کاری که تیمسار خسروانی برایم انجام نداد
یک روز سراغ تیمسار خسروانی رفته و گفتم که من پنج بورس از آمریکا دارم، بروم؟! همین تیمسار که در هر مسابقه برایش سه یا چهار مدال طلا کسب می کردم، گفت دست من بسته است و تو باید به سربازی بروی! نمی توانم کاری کنم که از ایران خارج شوی!
من را به سربازی فرستادند چراکه تیمهای نظامی به دنبال این بودند که در رقابتهای بین ارگانهای نظامی برایشان مدال به دست بیاورم. من اگر در صدمتر کشوری نمی توانستم طلا بیاورم، در رقابت ارتشها می توانستم این کار را برایشان انجام دهم. همین موضوع باعث شد که جلوی خروج من از ایران را گرفته و باعث شدند تا بورسیه من از بین برود! و برای خدمت من را به نیروی زمینی فرستادند.
همان زمان چند عکس از پرش ویکتور سانیف قهرمان چند دوره المپیک به دستم رسید که هم خوب بود و هم بد! خوب به دلیل اینکه تکنیک وی را از نزدیک می دیدم و بد به دلیل اینکه این تکنیک را غلط فراگرفتم. یعنی این عکس دقیقا نشان نمی داد که حرکت دست یا پای وی چگونه است. سربازی هم مزید علت شد که کمی رکوردشکنی هایم به تعویق بیفتد.
چهار ماه در فرح آباد خدمت کردم و دو ماه هم در منجیل بودم. در منجیل یک افسر بود که می دانست من دونده هستم و به من می گفت به جای سربازی در همین چمن و زمین تمرین کن. به وی گفتم که دانشگاه ها من را بورس کردند. خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت پس این بی شرفها برای چه تو را به اینجا آورده اند؟! در سربازی چه چیزی قرار است یاد بگیری؟! چندتا فشنگ در سربازی ات شلیک کردی؟! گفتم فقط سه تا! خیلی ناراحت شد. دو سال از زندگی یک قهرمان را به همین راحتی از بین بردند.
ژنرال مینباشیان خودش قهرمان پرش طول بود. در فرح آباد و جلوی چشم خودش رکوردش را شکستم. به من گفت پدر سوخته بالاخره رکورد من را بعد مدتها شکستی؟! اما یک سوال از تو دارم، اینجا چی کار می کنی؟! گفتم قربان پنج دانشگاه آمریکایی من را بورس کرده اند اما گفته اند باید دو سال زیرپرچم خدمت کنی! از شدت عصبانیت کلاهش را برداشت و پرت کرد روی زمین و گفت باید برای قهرمانان ورزشی تصمیمی بگیریم که عمرشان را در سربازی خراب نکنند.
تفاوت مسابقات ایران و دیگر کشورها
در مسابقات داخلی مشکل بزرگی داشتم. اینکه وقتی در یک مسابقه حضور پیدا می کردم و پرش اول تمام می شد، همان لحظه باید پرش دوم و سوم را هم انجام می دادم. یعنی حتی یک لحظه هم استراحت نبود. همین قضیه باعث شد در روسیه از خجالت آب شوم. پرش اول که تمام شد همانجا ایستادم. یکی از داورها گفت اینجا چه کار می کنی؟! گفتم برای پرش بعدی حاضرم، بپرم؟! نگاهی به من انداخت و گفت برو یک ساعت دیگه بیا! بقیه هم باید بپرن تا نوبتت بشه!
در آنجا تازه فهمیدم که باید چگونه بدن را برای مسابقه گرم نگه داشت اما در ایران به سه دقیقه نشده مسابقه ات به پایان می رسید! از سوی دیگر در کل پنج مسابقه در ایران برگزار می شد. در آمریکا وقتی که فصل مسابقه است شما دیگر تمرین نمی کنید و تنها خودتان را برای مسابقه آماده نگه می داشتید اما در ایران باید از اول بدنسازی می کردید تا برای مسابقه حاضر شوید.در همان مسابقات ارتشهای جهان در روسیه بود که توانستم مدال طلا بگیرم و این مدال مثل بمب در ایران صدا کرد. به نوعی آغاز موفقیتهای من از آنجا شروع شد.
اولین رکورد شکنی رسمی
برای حضور در مسابقات ارتشهای جهان به اودسای روسیه سفر کردم. دو هفته زودتر این سفر اتفاق افتاد تا بتوانم با مربی های بلوک شرق تمرین کنم. مربیان بلوک شرق از لحاظ تکنیکی هنوز هم در جهان بهترین هستند و حتی امروز هم احسان حدادی که امیدوارم طلای المپیک را هم برای ایران به ارمغان بیاورد، زیر نظر مربیان بلوک شرق این نتایج درخشان را کسب کرده است. از صبح تا شب با مربیان روس تمرین می کردم و مشکلات تکنیک غلطی که داشتم در آنجا برطرف شد. آنقدر تمرینات من در روسیه خوب بود که در چند روز اول زانوی من در تمرین به نوک بینی ام می رسید. آنجا متوجه شدم این همه سال مغزم جای اشتباه را برای پرش دستور می داده است.
بیست و یک سال بود که رکورد پرش ایران در هفت متر و نوزده سانتی متر باقیمانده و رکورد من نیز هفت متر و هشت سانتی متر بود. در تمرینات حس کردم که می توانم این رکورد را جابجا کنم. آن زمان تیم ارتش روسیه برای اردو در ایران حضور داشت و قرار بود مسابقه ای با تیم ایران برگزار کند. برای اینکه رکورد شما در مسابقات رسمی شود باید یک هفته زودتر به فدراسیون اعلام می کردید و از سوی دیگر باد موافق باید در نظر گرفته می شد و تعداد شرکت کننده ها باید بیش از هشت نفر باشد.
در آن روز دو نفر از روسیه در مسابقات حضور داشتند. من به همراه دو پرنده دیگر از تیم ژاندارمری حضور داشتیم و سه نفر برای ثبت رکورد کم بود! سه نفر از افرادی که آنجا بودند را التماس کردیم که لباس ورزشی بپوشند و به عنوان سیاهی لشگر در مسابقه حضور داشته باشند! آنها هم به خوبی نقششان را ایفا کردند و همه پرشهایشان خطا شد! همه ما خنده مان گرفته بودیم.
فقط یک صندلی بگذار و پرش مرا تماشا کن
در هنگام مسابقه یک افسر کنار پیست حضور داشت. سراغش رفتم و گفتم قربان کاری با شما داشتم. گفت چه شده؟ مرخصی می خواهی؟! گفتم نه، هیچی نمی خواهم. فقط یک صندلی اینجا بگذار و پرش من را تماشا کن. اگر پای من روی تخته سفید خورد و از خاک اره رد نشد اما فردی پرچم قرمز بالا برد یعنی به ایران خیانت می کند. هیچوقت یادم نمی رود، آذری زبان بود. با آن لهجه شیرین گفت برو کنار ببینم کدوم آدمی می خواد به ایران خیانت کنه؟! یک صندلی روی خط گذاشت و نشست و به داور گفت مثل شمر نگاهت می کنم، چپ بری حالت رو می گیرم، در ضمن کور هم نیستم! داور گفت هنوز نپریده که یقه ما را گرفتی! گفت فقط خواستم حسابت دستت باشد.
به هرحال در پرش دوم توانستم هشت متر و سی و چهار سانت بپرم. یعنی پانزده سانت رکورد ایران را جابجا کردم. سرهنگ بلند شد و داد زد کدام بیشرفی می گه این پرش خطا بوده؟! داور گفت پرچم سفیده! گفت بایدم سفید باشه، پس چی خیال کردی؟! از خوشحالی سرهنگ را بغل کردم و بوسیدمش و ازش تشکر کردم. گفت پسرم چرا التماس می کنی؟! حقت این رکورد هست. گفتم کجای کار هستی که چند ساله در حال التماس کردنم!
اتفاقات جالبی در ارتش برای من افتاد. به عنوان مثال یک روز به پادگان نامه زدند که به فرامرز آصف نیاز داریم تا برای برگزاری اردو در آلمان حضور داشته باشد. رییس پادگان نگاهی می انداخت و می گفت چه غلطا؟! ما اینجا باشیم و بری آلمان عشق و حال؟! لازم نکرده بری! در جواب، نامه ای می نوشت که به سرباز وظیفه فرامرز آصف در پادگان نیاز داریم. در جواب وی می نوشتند نیاز داریم یعنی چه؟! یک تیمسار را دنبال من می فرستادند و سرهنگ پادگان دست و پایش را گم می کرد. می گفت این بچه خودش گفته می خوام اینجا بمانم و نمی خوام برم! از هر طرف من گیر افتاده بودم. جناب سرهنگ هم دستور می داد که هنگام برگشتن سوغاتی اش فراموش نشود!
رفاقت با افشارزاده
سال ۱۳۵۰ رکورد ایران را شکستم. همان زمان با بهرام افشارزاده آشنا شدم. آن زمان مسوول تیم ژیمناستیک دانشگاه تهران بود. وی تمرینات خاصی داشت. اگر یک ورزشکار مطرح ایرانی بتواند فقط چهل و پنج دقیقه سیستم تمرین به اصطلاح شما قدیمی اینتروال افشارزاده را پیاده کند، من کلاهم را به احترامش از سرم برمی دارم. بهرام افشارزاده با بدنسازی که روی من انجام داد می توانستم بلند شوم و یک پایم را به تخته بسکتبال بزنم. فکر می کنید چه کار می کرد؟! از آن ور سالن داد می زد حسین بشین رو کمرش که بلند نشه! فکر کنید در حال نشستن و ایستادین هستید و یک آقایی روی کمر شما کتاب می خواند! آن زمان رکورد اسکات من با هفتاد و چهار کیلو وزن، دویست و پنجاه کیلوگرم شده بود. آنهم با کمر زاویه نود درجه!
شب در کلاسهای باله عبدالله ناظمی شرکت می کردم که باعث شده بود مدتها در ایران به من بخندند! کار من زانو و مچ پاست و چه کاری برای افزایش قدرت مچ مفیدتر از باله؟! در آنجا رقص دانوب آبی انجام نمی دادم بلکه در آنجا تمرین باله می کردم تا مچم تقویت شود. فکر کنید یک پای من عمودی روی زمین هست و پای دیگرم با آن زاویه نود درجه تشکیل داده. شب که از کلاسهای ناظمی به خانه بازمی گشتم، مادرم یک قابلمه و نمک جلوی من قرار می داد تا پایم را درون آن قرار دهم و آرام شوم.
همین تمرینات باعث شد که رکورد سه گانه ایران نیز توسط من شکسته شود و از پانزده متر و چهل و نه سانتی متر به پانزده متر و پنجاه و چهارسانتی متر ارتقا یافت. یعنی در هر مسابقه ای باید سی یا چهل سانت رکورد خودم را می شکستم. بسیار برای فدراسیون دومیدانی آن زمان متاسف شدم. از سویی خوشحال بودم که رکورد ایران را شکستم و از سوی ناراحت که چرا قهرمان و رکورددارش نباید من را تمرین دهد و به من انگیزه دهد؟! یا اینکه چرا باید وضعیت ما به گونه ای باشد که من پس از نزدیک به دو دهه رکوردهای ایران را جابجا کنم؟!
خیانت رییس فدراسیون طاغوت به من
آقای افشار زاده در گفتگویی درباره من و دلگیری من صحبت کرده، الان زمان شکافتن این قضیه است. آمریکا من را بورس کرده بود، فدراسیون دومیدانی و باشگاه تاج حتی یک ریال هم به من کمک مالی نکرد. در تمام چهارسال تحصیل خرج من با خودم و بورسیه دانشگاه بود. همان سال اول که با بورسیه وارد دانشگاه نوادا شدم، تمام رکوردهای ایران را درو کردم. پرش طول به هفت متر و پنجاه و رسید، یعنی ده بار رکوردهای ایران توسط من در یک سال و نیم جابجا شد. در پرش سه گام نیز بیست و یکبار رکورد ایران را شکستم. زمانی که برای بازیهای آسیایی به ایران آمدم، در ایران کسی نمی دانست که رکورد من به شانزده متر رسیده است.
آن زمان در پرتاب دیسک یک هندی بود که پنجاه و پنج متر دیسک می انداخت و اگر جلال کشمیری پنجاه و شش متر می انداخت، طلا می گرفت اما با همان رکورد در کالجهای آمریکا هم نمی توانست بورسیه بگیرد. در پرش سه گام فردی که مدال نقره را در بازیهای آسیای تصاحب کرد سه بار در مسابقات قهرمانی دانشگاه های آمریکا قهرمان شده بود. ورزشکار ژاپنی در آسیا طلا می گیرد و با همان رکورد جز هشت نفر اول المپیک می شود. فرامرز آصف در مسابقات آسیایی با اختلاف ده سانت نسبت به نفر دوم به مدال برنز می رسد که دلیلش هم حماقت محض فدراسیون دومیدانی وقت ایران بود!
اعتقاد فراوانی به مشهد و امام رضا(ع) دارم
به شخصه اعتقاد فراوانی به مشهد و امام رضا(ع) دارم و عاشق امام رضا(ع) هستم یعنی به جرات می گویم که توسل به حرم امام رضا(ع) برای من حکم دوپینگ را دارد. یک ماه به مسابقات المپیک آسیایی مانده و من برای آنکه از لحاظ روحی خودم را تقویت کنم به مشهد رفتم. حسابی که سرحال آمدم سراغ خانواده رفتم و دلتنگی هایم از بین رفت.
پیش از مسابقات آسیایی تهران، مسابقاتی در آرژانتین برگزار شد که من و جلال کشمیری در آن شرکت کردیم. در آنجا من مدال طلا گرفتم و جلال نقره. جلال به دلایلی همراه من به ایران نیامد و من زودتر از وی راهی ایران شدم. قرار هم بود که پس از زیارت به آلمان بروم و زیرنظر پرفسور ویشمن به ادامه تمرینات بپردازم. سراغ فدراسیون و رییس جدید آن که یک پسر مولتی میلیونر به نام قوام شاهکار بود، رفتم. وی به من گفت شنیدم که در پاسپورتت ایرادی وجود داره، بده ببینم مشکلش چیه؟!
شما در اردوها چلوکباب می خوردی و ورق بازی می کنید
من ساده هم پاسپورت را به وی دادم و آن هم پاسپورت را در کشویش گذاشت و در آن را قفل کرد و گفت دیگه نمی توانی از ایران خارج شی! شاید بخوای بری و برنگردی! به وی گفتم من به شما ضمانت می دهم که به ایران برمی گردم، اگر قرار بود بروم که نمی آمدم. من همه چیزم طبق برنامه هست و نمی توانم در اردوهای شما شرکت کنم. شما در اردو چلوکباب می خورید و ورزشکاران هم که اکثرا شب زنده داری دارند و مشغول بازی ورق هستند! من باید سر ساعت ۹ بخوابم و طبق برنامه تمرین کنم تا به نتیجه دلخواه برسم.
هرکاری کردم به وی بفهمانم که لعنتی، امجدیه پیست تارتان ندارد و خاک رس است و من برای تمرین باید در تارتان تمرین کنم، به خرجش نرفت که نرفت! استادیوم آزادی هنوز تمام نشده بود و سلام شاهنشاهی را که در مراسم افتتاحیه زدند، کارگران ماله آخر را کشیدند و خبردار ایستادند! مجموعه آزادی اصلا آماده برگزاری مسابقات نبود و به زور آنرا آماده کردند.
مسابقات آغاز شد و جلال کشمیری به ایران آمد و در مسابقات شرکت کرد و قهرمان شد و پانصد هزارتومان پاداش گرفت و به آمریکا بازگشت. در آن زمان با آن پول در آمریکا می توانستید نزدیک به هفت خانه مبله لوکس خریداری کنید اما من… با یک سانت برنز طول را از دست دادم، آنهم به دلیل اینکه تمریناتم در خاک رس امجدیه بود و مسابقه در تارتان. به دلیل اینکه نمی توانستم جای گامهایم را درست بردارم سه خطا داشتم و این مدال از دست رفت. در مسابقات سه گام هم که برنز آسیا را دریافت کردم.
یک روز به دفتر حجت کاشانی ،رییس وقت تربیت بدنی زمان شاه، رفتم. یک نفر قبل من آنجا بود و گفت قربان این دومیلیون تومان اضافه آمده! با عصبانیت به او گفت گوساله مگه من نگفتم این پول باید خرج شود؟! برو و فردا صبح بیا و بگو پول خرج شده! سپس نگاهی به من انداخت و گفت اینجا چی کار داری؟! گفتم هیچی، من قهرمان دو ایران هستم و از آمریکا اومدم…گفت بسیار خوب، کار خود را انجام دادی، برو به کارت برس! این بود داستان من و فدراسیون و سازمان تربیت بدنی زمان شاه!
کشور مزخرف آمریکا
پس از مسابقات به آمریکا برگشتم. فکر نکنید آمریکا برای من بهشت بود. آنجا مزخرفترین کشور دنیا برای ورزشهای دانشجویی بود. ورزش در آمریکا فصلی بود یعنی اول باید فوتبال می رفت، بعد شنا و بعد دومیدانی. فصل دومیدانی دنیا تابستان است اما در آمریکا تابستان فصل استراحت بود. تمام مسابقات آمریکا ده صبح شروع می شد چراکه ساعت سه باید مسابقات را تمام می کردند تا به اتوبوس می رسیدید. در این بازه کوتاه زمانی باید در دو ماده مختلف هم مسابقه می دادید و دست آخر هم مربی می گفت چقدر قضیه را جدی گرفتی! این مسابقات که اهمیت ندارد. تنها مسابقات پایان فصل مهم است!
در آمریکا فقط چهارسال می توانید بورسیه ورزشی داشته باشید و یک سال می توانید مرخصی بگیرید. سال اول که نوادا بودم به این نتیجه رسیدم که مسابقاتش در حد من نبود. در آنجا مثل شاه خوره در ایران بودم یعنی اگر با کت شلوار هم شرکت می کردم قهرمان می شدم. از سوی دیگر باید با اتوبوس به نقاط مختلف می رفتم و بچه های تیم به من گفتند جای تو اینجا نیست و برای چه اینجا وقت خود را تلف می کنی؟! حرف آنها باعث شد بیشتر فکر کنم و سراغ مربی ام بروم. جک سعی کرد من را پشیمان کند و گفت با این کار یک سال باید به خرج خودت تحصیل کنی. در ضمن تو سربازی رفتی و آن پیشنهاد برای آن زمان بوده، نه الان! در یک سال تمام رکوردهای دانشگاهش را شکانده بودم و در سه گام و طول حرف اول را می زدم و اصلا راضی نبود که بروم اما رفتم.دانشگاه USC یا دانشگاه کالیفورنیای جنوبی به من بورس تحصیلی داد. بهترین دانشگاه آن زمان جهان! آنها به من گفتند یک سال استراحت را باید خودت بگذارنی و در نتیجه در یک دانشگاه به عنوان مربی مشغول به فعالیت شدم و از سال ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۸ در رشته معماری در آن دانشگاه تحصیل کرده و مسابقه دادم.
درسهایی از آمریکا
سال اول که در نوادا درس خواندم، مربی من را با کاپیتان تیم هم اتاقی کرد. صبح زود بیدار شدم و کفشهایش را تمیز می کردم که از خواب پاشد و گفت چه کار می کنی؟! گفتم هیچی، دارم کمکت می کنم! گفت داری خونه منو تمیز می کنی؟! گفتم نه انگار خونه خودمه! گفت مربی تو رو فرستاده پیش من که من تو رو تمیز کنم، نه تو منو! بلند شو لباس بپوش کارت دارم. اول به من رانندگی یاد داد و سپس برای من کاری در یک رستوران پیدا کرد.
دو ماه پس از آنکه در تمام مسابقات قهرمان شدم، سر تمرین مربی سراغم آمد و گفت فرامرز بیا! اسم اینکه پرتاب دیسک می کنه چیه؟! گفتم رفیقمه! گفت اسمش کوین هست. برو دو دور بدو. دوباره صدام کرد، یک نفر دیگر را نشان داد، باز پرسید کیه؟! گفتم رفیق و باز هم رفتم دویدم. در یک شب اسم تمام افرادی را که رفیق صدا می کردم، فرا گرفتم. این قضیه به پایان رسید تا مسابقه بعدی. هنگام پرش سه گام مشاهده کردم که همه تیم کنار من ایستاده و در حال تشویق من است. همانطور که من در زمان مسابقات آنها به تشویقشان می پرداختم. در آنجا فهمیدم حتی ورزش انفرادی دومیدانی هم یک ورزش تیمی است! در ایران اما همه چیز برعکس بود.
غضب بی دلیل/هیچ آدمی در فدراسیون دوومیدانی نبود که بگوید بورس فرامرز آصف از طریق خود آمریکا بود
سال ۱۹۷۹ درس من به پایان رسید و آماده بازگشت به ایران بودم که انقلاب شد. همان زمان شنیدم که در ایران نسبت به دانشجویانی که در آمریکا مشغول به تحصیل بودند، غضب و ناراحتی وجود دارد. حرفشان این بود که ما تمام مال و منال ایران را برداشته و به آمریکا برده ایم. من در یک قفس با شیشه های ده اینچی گرفتار شده بودم و هرچه فریاد می زدم که هیچ کاری نکردم اما کسی صدای من را نشنید. هیچ آدمی در فدراسیون دوومیدانی نبود که بگوید که بورس فرامرز آصف از طریق خود آمریکا بود و دولت شاه هم مانع پیشرفتش شده و دو سال به زور وی را سربازی برده که از ایران خارج نشود!
به همین دلیل آقای افشارزاده گفت شاه مرا خیلی اذیت کرد. هنگامی که مسابقات آسیایی به پایان رسید به مسوولان ورزش گفتم که پاداشی برای مدالها در نظر نگرفته اید؟! با خشم گفتند هرچه کردی برای مملکت خود انجام داده ای! هیچ خبری از پاداش و پول نبود. فقط خرج ایاب و ذهابی که در آلمان داشتم را به من دادند. فکر کنم حداکثر ده هزارتومان در تمام طول ورزش از مسوولان زمان شاه گرفتم که همان هزینه ایاب و ذهاب بود.
رکورد مرا داخل سالن زدند و روزنامه ای تیتر زد رکورد خواننده بدصدا شکست!
از سوی دیگر وقتی رکورد پرش سه گام من پس از سی و سه سال شکسته شد، انتظار داشتم فردی از ایران تماس بگیرد و بگوید به تو تبریک می گویم، بالاخره رکوردت را شکستند. روزنامه همشهری آن زمان نوشت:«خواننده بدصدا که فردا صبح از خواب بیدار شود بزرگترین افتخار خود را از دست داده است! سرانجام رکورد خواننده بدصدا شکسته شد!» فردی که رکورد من را زده بود، داخل سالن پریده بود که آن زمان ما در ایران مسابقات داخل سالن نداشتیم. انگار در کشتی فرنگی فردی طلا بگیرد اما کشتی گیر آزاد را به خاطر آن مدال بکوبند! فدراسیون دومیدانی به روزنامه همشهری گفت خواننده بدصدا رکوردش سرجایش است. فردایش روزنامه عذرخواهی کرد:« با پوزش از خوانندگان محترم مجله، رکورد فرامرز آصف سرجایش است و صدا هم امری است نسبی و ملت تصمیم می گیرند!» پنج یا شش ماه بعد رکورد من بالاخره جابجا شد.
خوشحال شدم که رکوردم شکسته شد
آن دوستی هم که رکورد من را زد از قولش در مجلات نوشتند که به آصف بگویید آن ده هزار دلار را برای خود نگه دارد. من به خاطر آن پول رکوردش را نزدم! من با این دوست رودرو صحبتی نداشتم اما از طریق شما به وی سلام می رسانم و خسته نباشید می گویم و از همه مهمتر من چرا باید این حرف را بزنم؟! خیلی خوشحال شدم که سرانجام یک روز این رکورد شکسته شد.
حسرت حضور در المپیک
آن زمان که رکورد ایران را شکستم، وقتی به خانه رسیدم زار زار گریه کردم که چه کنم تا به رکورد ورودی المپیک برسم! چه کنم که بتوانم تابستانها در آلمان اردو بروم تا وضعیت ام را بهبود بدهم. مگر آن رکورد برای من چه داشت که با شکستنش، افتخارم از بین برود؟! زمانی که ورزش می کردم اصلا این تفکرات را نداشتم که رکورددار هستم و … سال ۱۹۷۶ ورودی المپیک را هم به دست آوردم اما به دلیل بورسیه تحصیلی که داشتم، نمی توانستم خودم را برای مسابقات المپیک آماده کنم. دانشگاه که هزینه تحصیل را می داد و برای حضور در اردوهای مختلف پول پرداخت نمی کرد و می گفت در همین مسابقات دانشگاهی شرکت کنی کافی است و از سوی دیگر خانواده من وضع مالی اش خوب نبود که بخواهد از ایران برای من پول بفرستد! تمام تابستانها در شیکاگو بستنی می فروختم تا پنج یا شش هزار دلار درآمد داشته باشم تا خرجهای اضافی زندگی ام را جبران کنم. در تمام مدت ورزش هیچ پولی نه از فدراسیون و نه از باشگاه تاج گرفتم. همه هزینه های ورزشی من در تمام آن سالها برعهده خودم و خانواده ام بود.
در ایران به من می گفتند دیوانه ای در آمریکا مانده ای؟! به ایران بیا تا حداقل در مسابقات اروپایی شرکت کنی اما نمی توانستم درس را رها کنم. نمی توانید درک کنید که رکورد ورودی المپیک دستتان است اما نمی توانید در مسابقات حضور پیدا کنید. دانشگاه هم به من می گفت اصلا نباید معماری می خواندی. می گفتند فقط باید در رشته امور اداری تمرین می کردی که در کلاسها شرکت می کردی و الکی نمره می گرفتی! به خاطر درس معماری خیلی از مواقع نیمه های شب تمرین می کردم چراکه صبحش در دانشگاه کنفرانس و پرزنت داشتم. با این حال اولین دانشجوی رشته معماری دانشگاه USC شدم که بورس ورزشی داشت.
خرج من بیشتر است یا آن مربی روس؟!
زمانی که از ایران رفتم آرزو داشتم به ایران بازگردم و در ایران مسابقه بدهم اما هیچ کسی در فدراسیون دومیدانی با من کاری نداشت. از سال ۱۹۷۳ که از ایران خارج شدم تنها یکبار برای مسابقات آسیایی در ایران حضور یافتم. یکبار نه در زمان شاه و نه در حال حاضر از فدراسیون دومیدانی با من تماس نگرفتند که فرامرز آصف به ایران بیا و چند ورزشکار را تمرین بده. زمان شاه حتی به من نگفتند یک تابستان کار نکن و بیا ایران ما خرج تو را می دهیم. مرا به طور کلی در ان زمان رها کردند و من برای دل خودم ورزش می کردم. مگر از من تکنیکی تر در ایران وجود داشت؟!
تا همین امروز هم به من پیشنهادی نداده اند. خرج من بیشتر است یا آن مربی روس؟! کدام مربی روس خوبی کشورش را رها می کند و برای حقوق بسیار ناچیز به ایران می آید؟! چه فردی بهتر از من که ایرانی هستم، وطنم را دوست دارم و کارم به همه اثبات شده است می تواند برای ورزشکاران ایرانی مفیدتر باشد؟!
چرا مسابقه حرفه ای ندادم؟!
پس از مسابقات دانشگاهی نزدیک به دو سال در تمام مسابقات آزادی که آنجا برگزار شد قهرمان آمریکا شدم. در آمریکا مربیان اعتقاد بسیار جالبی دارند. اینکه ورزشکار باید گرسنه باشد. ورزشکاری که شکمش سیر شد، دیگر ورزشکار نیست!
حضور در مسابقات حرفه ای را باید فراموش کنی. ورزشکار حرفه ای باید گرسنه تر باشد. آن زمان هم دومیدانی به صورت حرفه ای پولی نداشت. امروز کمی پول در آن هست اما آن زمان نمی توانستم از مسابقات دومیدانی پول دربیاورم. از دانشگاه که فارغ التحصیل شدم، خودم بودم و خودم. به همین دلیل ورزش را به پایان رسانده و در رشته ای که تحصیل کردم مشغول به فعالیت شدم.
در ایران رشته ریاضی خواندم و از سوی دیگر نقاشی را هم بسیار دوست داشتم. ترکیب این دو رشته معماری می شود. از وقتی که به یاد دارم به این رشته علاقه داشتم و به دلیل اینکه دانشگاه نوادا این رشته را نداشت، دانشگاهم را عوض کردم.
پیشنهادی به فدراسیون ایران
فدراسیون دوومیدانی ایران باید سعی کند از لحاظ بودجه و وضع مالی در موقعیت خوبی قرار گیرد. اگر از لحاظ مالی ورزشکاران را تقویت کنیم و امکانات و اردوهای مناسبی نیز برایشان در نظر بگیریم، به طور حتم قهرمانان این روزهای تیم ملی ایران، مدالها و موفقیت های بیشتری نیز کسب خواهند کرد. از سوی دیگر رسانه ها نیز باید بیش از گذشته به این رشته بپردازند.
رشته دوومیدانی مادر تمام ورزشهاست و باید از سوی رسانه های مختلف حمایت شود تا ورزشکاران دلخوشی بیشتری کسب کنند. از سوی دیگر باید دانشگاهها بورسیه های مختلفی برای ورزشکاران در نظر بگیرند تا ورزشکاران با خیال راحت هم درس خوانده و هم ورزش کنند.
مطالب بسیار عالی و مفید واقع شد،من تا همین چند دقیقه پیش قبل از برخورد به این مقاله فکر میکردم عاصف عزیز فقط خوانده بود و اینکه خواننده رو چه به دومیدانی و این داستانها،خلاصه اینکه دستتون درد نکنه و خدا قوت