سینماروزان: مهران مدیری کمدین تلویزیون که با فیلم «ساعت ۵ عصر» که پرسشهایی درباره شباهتهای آن با «قلاده های طلا» وجود دارد به سینماها می آید هرچند هیچ گاه فرصت این را پیدا نکرد که با خسرو شکیبایی همکاری کند اما دو بار تا آستانه همکاری با خسروی سینمای ایران پیش رفت.
به گزارش سینماروزان یک بار در سریال «پاورچین» و بار دیگر در سریال «مرد هزار چهره» بود که توافقات ابتدایی میان طرفین برای همکاری پیش آمد اما شکیبایی در دقایق آخر قید همکاری را زد.
مهران مدیری درباره دلایل این عدم همکاری در کتاب خسرو شکیبایی چندخطی نوشته است.
متن یادداشت مدیری را بخوانید:
از روزی که او را شناختم و از اولین باری که او را دیدم، حالش خوب نبود. اصولا هیچ وقت حالش خوب نبود. منظورم بدحالی جسمانیاش نیست. احساس خوشبختی درونی نداشت. از آن آدمهایی بود که ذات اندوه را در خود داشت. این در صدایش بود. در لحن گفتارش بود. در چشمانش بود و در حرکت دستانش. شاید با همین اندوه درون، احساس شادی داشت و با همین دلمشغولیهای درون، خودش را زنده نگه میداشت. دوست داشت تنها باشد. دوست داشت خلوت باشد دیگران را به خود راه نمیداد، هرگز نفهمیدم چه چیزی خوشحالش میکند و چه زمانی حالش خوب است.
برای بازی در «پاورچین» به او تلفن زدم. رفتم خانهاش و نشستیم به درد دل. در همه جای خانه بود. مجسمهاش، عکسهایش، نقاشیهایی که از چهره او کشیده بودند، جوایزی که گرفته بود. تصویر آدمهای مهمی که با او کار کرده بودند و نقطه درخشان کارنامهاش، هامون. همه جا پر از او بود و او غمگین. مثل کودکی بود که توسط خداوند تنبیه شده باشد. یک بغض نهفته که در گلوی او بود و نمیدانم چرا. گفت که میآید و در «پاورچین» بازی میکند. فردا به محل فیلمبرداری ما آمد و حرف زدیم. میدانستم که نمیآید. حوصله نداشت. حقیقت را نمیگفت که دل مرا نشکند. حوصله نداشت و رفت. چند سال گذشت. برای بازی در «مرد هزار چهره» به او تلفن زدم و در یک روز برفی دوباره به محل فیلمبرداری ما آمد. غمگینتر، شکستهتر و بیحوصلهتر.
باز هم میدانستم که نمیآید. با هم حرف زدیم. حوصله نداشت. باز هم نمیخواست که دل مرا بشکند. بهانه آورد و باز هم حوصله نداشت و رفت. نزدیک درب خروجی برگشت، مرا بوسید و گفت: من همیشه یک بازی به تو بدهکارم، و رفت، برای همیشه رفت. روزی که برای خاکسپاری رفتم و هزاران نفر آمده بودند تا این پیکر غمگین را به خاک بسپارند و مردم فراوانی که دوستش داشتند و میگریستند و مردم فراوان دیگری که آمده بودند با هنرمندان مورد علاقهشان عکس بگیرند و عده فراوان هنرمندانی که سعی داشتند به دیگران بفهمانند که ما بیشتر از شما با ایشان دوست بودیم، و در این هیاهوی عظیم، آخرین جمله او را دوباره شنیدم که میگفت: من همیشه یک بازی به تو بدهکارم….. مطمئنم در بهشت، روزی با او کار خواهم کرد. احتمالا در یک تئاتر مشترک که آنجا دیگر، حوصله دارد، حالش خوب است و غمگین نیست.