سینماروزان: شهریور۹۹ هجرت بهرام بیضایی از ایران ده ساله میشود؛ بیضایی ده سال است به ایالات متحده رفته و هم در دانشگاه استنفورد تدریس میکند و هم هرازگاه یک تئاتر روی صحنه میبرد.
به گزارش سینماروزان بهرام بیضایی در تازهترین گفتگویش که با نهادی موسوم به جشنواره برلین(متفاوت با جشنواره برلین معروف) داشته درباره دلایل مهاجرت و بیعلاقگی به بازگشت به ایران حرف زده.
بهرام بیضایی درباره دلیل مهاجرتش گفت: درباره دلیل ترک ایران باید بگویم که من ٣٠سال بود شغل نداشتم و برای زندگیکردن در مملکتی که مدام قیمتهایش بالا میرود و زیستن دشوارتر میشود، شما باید شغل و درآمدی داشته باشید. من اما کاری نداشتم و در تئاتر تنها هر سه یا چهارسال یکبار میتوانستم کاری تولید کنم- که درآمد چندانی نداشت و در سینما همچون با وام فیلم میساختم، بعدش مجبور میشوم در ازای همان وام فیلم را واگذار کنم، یعنی صاحب چیزی که بتوانم به آن اتکا کنم و امنیت مالی و اقتصادی داشته باشم، نبودم. بعد از ٣٠سال یک شغل در ایالات متحده پیدا کردم و آمدم دنبال این شغل.اولش این شغل تنها برای یکسال بود و قرار نبود بیشتر باشد، اما کمکم بیشتر شد.
بیضایی درباره شباهت مهاجرتش در دهه هشتاد به آمریکا با مهاجرت سهراب شهیدثالث در دهه پنجاه به آلمان بیان داشت: آنسالهای پیش از انقلاب سانسور وجود داشت اما نمیدانم چرا باید آقای سهراب شهیدثالث تصمیم بگیرد از ایران برود، درحالی که دوتا از بهترین فیلمهایش {طبیعت بیجان و یک اتفاق ساده} را در همان سالها ساخته بود و فیلمهایش کامل نشان داده شدند؛ یعنی در واقع مهاجرت او هر دلیلی داشته باشد، شرایط کاری سانسور نبوده است. من خودم هم یادم است که فیلمهای “رگبار” یا “غریبه و مه” هیچکدام سانسور نشدند.
بیضایی ادامه داد: مشکل سینمای قبل از انقلاب، وجود یک نگاه بزرگ تجاری بود که خیلی اجازه جولاندادن به نگاه فرهنگی را نمیداد. مشکلی که بیشتر از سیستم به مردم ربط داشت و اگر مردم از آن نوع سینما حمایت نمیکردند، آن سینمای تجاری پا نمیگرفت. چنان که دیدیم در همین دوره هم مردم از همان نوع سینما حمایت کردند و میبینیم که الان هم همان مشکل وجود دارد، فقط فیلمهای تجاری کمی خوشساختتر شده که آنهم مربوط به زمان است.
بهرام بیضایی با بیعلاقگی نسبت به بازگشت به وطن گفت: ایران هم که بودم، وطنم همان اتاقم بود و بیرون که میرفتی، میدیدی وطن دارد مدام بیگانه میشود. میدیدی هر روز درختهای بیشتری بریده میشود، ساختمانهای جدیدی بالا میرود و در کل شکل جاهایی که میشناختی، میدیدی که دارد عوض میشود و زشت میشود. حتی میدیدی مردم هم عوض میشوند، دروغ زشتی خود را از دست میدهد و همهگیر میشود و بنابراین برای من از وطنم تنها همان اتاقم مانده بود و دفتر کارم.
بیضایی تاکید کرد: به واسطه ترک ایران امکان مهمی از دست ندادهام. شاید فیلم و صحنه بله، اگر راهی به دلخواهی بود، ولی پشیزی نمیارزد به از دستدادن آنچه من از دست دادم؛ به عمری در نوبت نه شنیدن، از کارهای دیگری ماندن! استراحتی دادم به کسانی که در واقع هم کاری جز استراحت نداشتند و آمدم پی شغلی جای دیگری از جهان و درست ٣٠سال پس از آنکه از دانشگاه بیرونم گذاشتند، به دانشگاه برگشتم.
بیضایی با تلخی از دلتنگی چنین گفت: تنها چیزی که میماند، دلتنگی است- دلم تنگ شده برای دفترکارم و البته دلم مدام تنگ میشود برای جایی در ساحل شمال. غیر از اینها هیچ.
آدمی که بعد از ده سال دلش برای دفتر کارش تنگ می شود نه کشورش برایش مهم است ونه مردمش همان بهتر که از کشور برود نمی خواهد کنارمردمش باشد باهمه رنجهای کشیدنهای مردمش این نگاه حقیرانه از بالا به مردم و کشور از آفت های روشنفکران بود که ایشان را به کوره راه کشاند …
چه بگوید اخر؟؟
نه راه پس دارد و نه راه پیش
آنجا وطنش نیست ولی شغل دارد
اینجا وطنش است و شغلی ندارد
چه بگوید
؟؟؟
تو جای او بودی چه می گفتی
حیف و صد حیف
که بیضایی رفت
و نتوانست لبه پرتگاه را بسازد
اگر میساخت سینمای ایران
صد پله جلو میرفت
در داستان پردازی معمایی
لبه پرتگاه بی مانند است
بدتر آن که حتی یکی از شاگردان استاد
هم باندازه سر سوزنی از تواناییهای او را ندارد