سینماروزان: در آستانه تولد ۸۱سالگی بهرام بیضایی، کم نبودند ارگانها و نهادهایی متصل به منابع عمومی که قصد کرده بودند برای بریز و بپاش بهبهانه تولد وی و در عین حال اعتباربخشی برای ساختار فشل خود؛ با این حال بیضایی که ده سال است در آمریکا به سر میبرد، دو روز قبل از تولدش با ارسال پیامی صریح خواستار جمع کردن بساط این جشنهای بیفایده شد.
بهرام بیضایی در پیام خود به نهادهای بودجهخوار نوشت: تولد اتفاقى من در پنجم دى سالها پيش با مرگ اكبر رادى نمايشنامه نويس سياه شد و سپس با فاجعه ى قربانيان زلزله ى بم سياه تر، و در همزمانى با چهلم قربانيان وقايع خونبار و باورنكردنى اخير جايى براى سياه تر شدن در آن نمانده است. آن را با هيچ مراسمى به نام من سرپوشى بر واقعيت پيش چشم هايمان نكنيد – من اين روزها هيچ شركتى در هيچ جشن و آيينى ندارم!
متعاقب این پیام، بهرام بیضایی سکانسی از تازهترین نمایشنامه خود “داش آکل به گفته مرجان”-که روایتی تازه است از اثر مشهور صادق هدایت-را منتشر کرده؛ سکانسی بنیادی و کاملا زنانه در توصیف داشاک یا همان داش آکل.
متن این سکانس را بخوانید:
مرجان: مادرجانم مرا صدا زد اتاق نشیمن صحبت یومیه!
مهبانو: گفتم مرجان سیاه نپوش؛ پدرت اگر تو را به خواب ببیند دلش میگیرد! مجبور نیستی بیش از چهلش!
مرجان: گفتم به این زودی؟ شما خودتان چی؟
مهبانو: گفتم من منم-زنش-یادت نیست؟ و چرا این همه پرهیز میکنی از داشاک که برای زندگی ما میدود؟
مرجان: نپرسید-سختم است مادرجان-بهم سنگین میآید جای پدر!
مهبانو: دیدم مرجان-دیدم؛ همان روز اول که به این خانه پا گذاشت! و راستی چه سکوتی شد میان حرف وقتی پرده پس زدی!
مرجان: دلم ریخت-بد کردم؟
مهبانو: گفتم حق داری مرجان-بیخبر نباید باشی! اما کاش ندیم آقا ندیده باشد-یا خاله دلخوش یا عمهها-آنچه را که من دیدم!
مرجان: دلم تپید و گفتم مگر شما چی دیدید مادرجان؟
مهبانو: انگار صاعقه زد! چشمتان به هم افتاد و جوری به نظرم رسید که هر دو تکان خوردید!
مرجان: ترسیدم-هیچوقت این طایفه قدارهبند را از نزدیک ندیده بودم! صورتش مادرجان-چه بریدگیهایی!
مهبانو: جای قداره-بدجور جوش خورده؛ جاهایی زیاده و کم-چه زشتش کرده مگر با نگاه دیگری!
مرجان: خواستم ببینم کیست این لوتی که اسمش همه جا هست! هیچ شباهتی نداشت به کسی که قرار است جای پدرم باشد!
مهبانو: به قدر یک دقیقه چشم از هم برنداشتید؛ مرجان! برقی در چشمهایتان دیدم که تازگی داشت!
مرجان: یکباره دیدن، چندشآور بود!
مهبانو: قسم میخورم که صدای قلبات را شنیدم!
مرجان: چرا مادرجان امتحانم میکنی؟
مهبانو: نه مرجان! چرا از او بترسی؟؟ هرچه باشد این لوتی به دستبرد که نیامده و هدفش پاک است.
مرجان: گونههایم از آن نگاه غریبه آتش گرفت-[یکهو میگوید] مادرجان! من بدگلام؟؟
مهبانو: بیخود نگو-دستکم چشمهای تو گیراست!
از این به بعد او را در این خانه زیاد میبینی و بالاخره روزی را میبینی که وقتی پرده پس بزنی سکوتی نمیافتد میان حرف!
مرجان: [برمیخیزد] مادرجانم چه میخواست بگوید که نگفت؟؟
[صحنه یاران به چوب کوفتن آوای بدبده بیرون میآورند]
صحنهیاران: بدبده! بدبده!بدبده!بدبده!