خاطرهنگاری روزنامهنگار اصلاحطلب از ابتدای جنگ و دبیرستانی که مدیرش “علی شریعتی” بود!
سینماژورنال: سیدعلی میرفتاح روزنامه نگاری که طی سالهای حضورش در عرصه رسانه های نوشتاری همواره سعی کرده سبک خاص خود در پرداختن به اتفاقات را داشته باشد در تازه ترین تک نگاری اش که در روزنامه اصلاح طلب “اعتماد” منتشر شده، از سالهای ابتدایی جنگ تحمیلی سخن گفته است.
به گزارش سینماژورنال میرفتاح که در روزهای ابتدایی جنگ در مقطع اول دبیرستان تحصیل می کرده هم از آن دوران گفته و تحصیل در دبیرستانی که مدیرش “علی شریعتی” بوده و هم از حال و هوای دبیرستانهای آن سالها که دانش آموزانش به جبهه ها می رفتند و به شهادت می رسیدند.
سینماژورنال متن کامل تک نگاری میرفتاح را ارائه می دهد:
چهارتا خانواده دنبال هم راه افتاده بوديم رفته بوديم اطراف تهران، زير سايه درختي، لب رودي، كنار سبزهاي. لوبيا پلو و كتلت و كوفته و باقالي پلو را گذاشتند وسط و مشغول خوردنش شديم. همهمهاي بود. يكي نمك ميخواست، يكي پياز ميخواست، يكي ميگفت از گوشت بدش ميآيد، يكي ميگفت كاش بادمجان ترشي هم داشتيم، يكي هم دنبال ته ديگ ميگشت كه كم آمده بود و به او نرسيده بود. من سيزده سالم بود. كمي بيشتر. با بچههاي ديگر فاميل جفت شده بوديم و شيطنت ميكرديم. بعد ناهار تاب بستيم به درخت گردو. بعد دست رشته بازي كرديم. همه بلد بودند بل بگيرند غير من. بيشترين سوتي آن روز را توي بازيها من دادم. زنها پا شدند بساط آش رشته علم كردند. وسط بگو بخند و بازي يك صداي مهيب آمد كه اعتنا نكرديم. دو سه تا صداي مهيب ديگر هم پشت بندش آمدند، اما نه آنقدر مهيب كه بساط آش رشته و تخمه بو داده و تاب و الك دولك و وسطي را به هم بزنند. فرداش بايد ميرفتم دبيرستان و دلم ميخواست تا آخرين لحظه از بيقيدي تابستانيام استفاده كنم. بقيه بچهها هم زده بودند سيم آخر تا پيش پيش تلافي ٩ ماه آينده را درآورند. بزرگترها هم با اينكه ترس اول مهر نداشتند اما تا جا داشت دلشان ميخواست از آخرين جمعه تابستان لذت ببرند.
جنگ شروع شده بود…
خسته كه شديم يكي رفت از توي هيلمن ليمويياش يك كيسه پر از نخود و لوبيا و كارت درآورد و پيشنهاد دبلنا داد. حلقه زديم به دبلنا. بيست و هشت. چهل و چهار. هشتاد و سه. پنجاه و نه. سي و يك. دبلنا. چند متر آن طرفتر جاده تهران بود كه تا يك ساعت قبلش خلوت بود. حالا اما رفت و آمدها آنقدر زياد شد كه دبلناي ما را تحتالشعاع قرار داد. يك پيكان صد متر دورتر از ما ايستاد و رانندهاش به حالت مضطرب پياده شد و به مردهاي ما گفت چه نشستهايد كه جنگ شده. جنگ شروع شده. به نفعمان بود باور نكنيم و فكر كنيم طرف مشنگ است و ميخواهد عيش چهارتا خانواده را منغص كند. اگر واقعا جنگ شروع شده بود كه نميشد نشست به دبلنا. اگر واقعا يكي به ما حمله كرده بود كه نميشد نشست به آش رشته. اول نظري من چه ميشد؟
ذوق اول نظری توی دلم ماسید
صاحب هيلمن ليمويي بلند شد و رفت راديوي ماشينش را روشن كرد. خرخرش آنقدر زياد بود كه نميشد چيزي فهميد. از آن طرف دلشوره زنها و مردها آنقدر زياد شده بود كه نميشد هيچ كاري نكرد. چه بايد ميكرديم؟ آش رشته شده بود زهر مار. بيچاره برنده دبلنا چنان توي ذوقش خورده بود كه شيريني پيروزي توي دهنش ماسيد. سيزده بدر، شبش چطور اضطراب به جان بچه مدرسهايها ميافتد؟ به جان من هم افتاده بود. از مشق ننوشتهام در هول و ولا بودم، اما چه مشقي؟ ذوق اول نظري من هم توي دلم ماسيد، بلكه تبديل به دلهرهاي شد كه براي هميشه گوشه دلم جا خوش كرد.
از اين به بعد شرايط جنگيه، از شام خبري نيست
جاي ماندن نبود. بساط را جمع كرديم و چپيديم توي ماشينهامان و نخود نخود، هر كه رود خانه خود. از ميدان آزادي نتوانستيم رد شويم. راه كج كرديم و از يك طرف ديگر رفتيم خانه. كمكم موج راديو هم تنظيم شد و معلوم شد خبر آن راننده پيكان راست بوده. هواپيماهاي عراقي آمدهاند و توي فرودگاه بمب انداختهاند. شبش مادرم و خواهرهام هيچكدام نرفتند آشپزخانه كه شام بپزند. انگار هيبت جنگ رخصت ميداد كه زنها غذا نپزند و مردها هم اعتراض نكنند. اعتراض من هم به جايي نرسيد. ضايع هم شدم: مردم دارن ميميرن تو به فكر شامي؟ كارد بخوره اون شيكمي كه سيرآوري نداره… يكي هم گفت: از اين به بعد شرايط جنگيه، از شام خبري نيست.
در دبیرستان حال و هوای فوق العاده ای بود
صبحش توي دبيرستان يك حال و هواي فوقالعادهاي بود كه نميدانستم چقدرش مال جنگ است چقدرش مال دبيرستان. سال بالاييها طوري رفتار ميكردند كه انگار از حضور ما «بچه مچه»ها ناراحت بودند. بيشتر سال بالاييها مرد كامل بودند. ريش و سبيل داشتند. قد و قوارهشان كم از ناظم و معلمها نداشت. من و چندتاي ديگر اما انگار قاچاقي از راهنمايي آمده بوديم دبيرستان. هنوز بچه بوديم و كسي آدم حسابمان نميكرد. حتي جنگ هم باعث نشده بود توي اين نخستين روز ناظم سرمان داد نزند و گوساله صدايمان نكند. رسما با سال بالاييها رفيق بود و با ما دشمن.
مدیر دبیرستان اسمش دکتر علی شریعتی بود!!!
دشمن نه، بلكه در حرف و عمل تحقيرمان ميكرد. گفت «حاليتان باشد اينجا دبيرستان است نه خانه خاله.» به صف ايستاديم و از راديو صداي زنگ رييسجمهور را پخش كردند. يك چيزهايي هم گفتند كه تاييد همان خبرهاي ديشبي بود. بعد مدير دبيرستان كه اسمش دكتر علي شريعتي بود و هيچ ربطي هم به دكترعلي شريعتي، «معلم شهيد ما، جان به كفش نهاده بود، الا الا چه همتي، آغاز بيداري، ضداستعماري» نداشت آمد و خوشامدمان گفت و در لزوم همدلي و ياري و درس خواندن و جهاد دانشآموزي حرفهايي زد و دلمان را گرم كرد.
هر سال تعداد گلایلهای سفید بیشتر می شد
سال بعدش ما هم تا حدودي پشت لبهايمان سياه شده بود. شده بوديم سال بالايي. با ناظم هم رفيق شده بوديم و حتي شوخي هم ميكرديم. جاي چندتا از سال بالاتريها، توي صف گلايل سفيد گذاشته بودند. هر سال تعداد اين گلها بيشتر و بيشتر شد، ما هم رسما مرد شديم و… باقياش بماند براي بعد. فقط خواستم بگويم هر سال ٣١ شهريور تمام اين خاطرات در من زنده ميشوند و مرا با خود به جاهاي عجيب و غريب ميبرند.